اولین دور مسابقه شروع شد. ییبو خیلی عالی پیش می رفت. از تمام
موتورسوارها جلوتر بود. جان هم جز تشویق کننده ها نشسته بود و تشویقش می کرد.
یکی از موتور سوار ها از قصد به ییبو نزدیک شد، باهاش برخورد کرد و هردوشون خوردند زمین.
جان که داشت مسابقه رو تماشا می کرد، با دیدن زمین خوردن ییبو، با نگرانی از جاش بلند شد.
موتور سواری که به ییبو زده بود از جاش بلند شد و موتورش رو روشن کرد و به راهش ادامه داد. ییبو هم بلند شد و خواست ادامه بده اما هرکاری کرد موتورش روشن نشد! اون موتور سوار و رفیقش که نقشه اشون گرفته بود، حین موتور سواری باهم دست دادند و به راهشون ادامه دادند.
ییبو به دلیل نقض فنی موتورش از مسابقه حذف شد. با عصبانیت مسابقه رو ترک کرد. گوشه ای نشست و گریه کرد. کلاه کاسکتش رو در نیاورد تا کسی اشکاش رو نبینه. دستاش از برخورد با زمین زخمی شده بودند.
جان رفت پیشش.
جان: ییبو...
ییبو: تنهام بزار
جان: اون عوضیا تقلب کردن... از نظر من تو برنده ای! امروز فوق العاده بودی!
گریه ییبو شدیدتر شد، از زیر کلاه کاسکتش صدای گریه اش میومد.
جان دستشو رو شونه ییبو گذاشت.
جان: اشکال نداره...هنوز دوتا مسابقه دیگه داری. اگر اون دوتا رو ببری هنوزم میتونی قهرمان بشی!
ییبو کلاه کاسکتشو در آورد و با آستینش اشکاشو پاک کرد.
ییبو: مسابقه های بعدی رو حتما برنده میشم... ناامیدت نمیکنم
جان: من بهت باور دارم ییبو...
مربی ییبو بخاطر اتفاقی که تو دور اول افتاده بود، اعتراض کرد اما بی فایده بود.
دور بعدی مسابقات شروع شد. ییبو با سرعت شروع کرد و اولین نفری بود که از خط پایان رد شد. جان از خوشحالی بلند شد و براش دست زد.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...