پارت9

274 84 2
                                    

ییبو قرص رو توی دهنش گذاشت و با یه حرکت قورتش داد ولی مدتی طول کشید تا به خودش بیاد و حالش مساعد بشه. جان تمام مدت با چهره نگران به یببو نگاه می کرد.
همین که ییبو به خودش اومد گفت: تنهام بزار
جان: چی؟!
ییبو تن صداشو بالاتر برد: گفتم تنهام بزار... من به دلسوزی یکی مثل تو
نیازی ندارم!
جان نمیدونست چی باید بگه. پس فقط گوشیشو برداشت و رفت بیرون.
ییبو چشماشو بست و محکم رو هم فشار داد. احساس بدی داشت. قلبش بدجوری داشت فشرده میشد.
***
یکم از غروب گذشته بود و هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. جان توی رستوران کوچیکی نشسته بود و سوشی می خورد. با خودش گفت: من بهت ترحم نمیکنم! چرا فکر میکنی دلم برات میسوزه؟! وانگ ییبو! من همیشه بهت افتخار می کردم چون با این سن کمت همیشه بهتر از من باندتو رهبری می کردی...
بطری شراب رو برداشت و کمی سر کشید. سرشو به شیشه ی رستوران تکیه داد و به بیرون از پنجره نگاه کرد. هوا سرد بود، همه آدمایی که از پیاده رو رد می شدند، شال و کلاه پوشیده بودند.
جان با خودش گفت: حداقل این 6روز حس می کردم یه آدم دیگه ام...!
بطری شراب رو برداشت. پول نوشیدنی و غذاش رو حساب کرد و از رستوران خارج شد.
حالا باید چیکار می کرد؟ خونه جدید می گرفت و به زندگی عادی و کِسل کننده اش برمیگشت؟! از طرفی نگران ییبو بود... اگر تنهاش میزاشت و دوباره پنیک می کرد چی؟
ناخوداگاه به سمت خونه ییبو رفت. زنگ در رو زد. یه لحظه با خودش فکر کرد: من چم شده؟! چرا اینجام! چرا نمیتونم حسی که دیشب داشتم رو فراموش کنم؟
ییبو تو آیفون تصویری جان رو دید. بی تفاوت رد شد و درو باز نکرد. جان دوباره زنگ زد. باز هم ییبو واکنشی نشون نداد. اما جان دست بردار نبود و دوباره زنگ زد. این بار ییبو از جاش بلند شد و درو باز کرد.
ییبو: از جونم چی میخوای؟
جان: من...خودمم نمیدونم...فکر کنم جایی ندارم که برم...
ییبو میخواست درو ببنده اما جان با پاش مانع بسته شدنِ در شد.
جان: هی وایسا هنوز حرفم تموم نشده
ییبو: دیگه چی میخوای؟

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now