پارت39

123 34 2
                                    

آفتاب، نور و حرارت خودش رو همه جا پخش کرده بود. اون زمستان طاقت فرسا به سر رسیده بود و بهار کم کم داشت جاشو پر می کرد. بالاخره روز موعد رسید! از زندان آزاد شدند. به ویلای ییبو برگشتند. همه جا رو خاک گرفته بود. مشغول به تمیزکاری شدند.
جان رو چهار پایه ایستاد. مشغول تمیز کردن کابینت ها شد. ییبو هم کنارش مشغول تمیز کردن گاز بود. چهار پایه لغزید و نزدیک بود جان بیوفته. ییبو چهار پایه رو گرفت.
ییبو: چرا حواست نیست! نزدیک بود بیوفتی!
جان لبخندی زد و از چهار پایه پایین اومد. دستشو دور گردن ییبو انداخت و تو چشماش زل زد.
جان: عاشق وقتاییم که اینطوری نگران میشی!
ییبو آب دهنشو قورت داد. سیب گلوش بالا پایین شد.
جان: واو! سیب گلوی جذابت...
ییبو جان رو توی کابینت کوبوند و بوسه ای به لباش زد و دستشو روی خال زیر لب جان کشید.
ییبو: خوب بلدی منو چطوری دیوونه خودت کنی!
***

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now