جان: چراغ خوابو خاموش نمیکنی؟
ییبو: نمیتونم توی تاریکی بخوابم. هرشب روشنش میزارم
جان: که اینطور...شب بخیر
جان روشو برگردوند و پتو رو روی سرش کشید. قلبش بدجوری بی قراری می کرد ! با خودش گفت: هی چت شده! چرا انقدر هیجانزده شدی! اولین بارت نیست که رو تخت میخوابی!😐 ولی...چرا وقتی بغلش کردم قلبم تند میزد ؟!
اون طرف تخت ییبو سربالا خوابیده بود و به سقف زل زده بود. تو کل زندگیش این اولین بار بود که همچین احساسی داشت. این حس براش ناشناخته بود! چرا از اینکه یه نفر پیششه انقدر خوشحال بود؟ چرا ته دلش احساس دلگرمی عجیبی داشت؟ انگار که قلبش داشت منفجر میشد.
***
نور آفتاب پشت پرده ها پنهان شده بود. اتاق ییبو مثل همیشه تاریک بود! فرقی نمی کرد صبح باشه یا شب! در هر صورت تاریک بود.
جان از خواب بیدار شد و به اطرافش نگاهی انداخت. یییو توی تخت نبود! اون همیشه زودتر از جان بیدار میشد. پتو رو کنار زد، از رو تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
توی حال، ییبو با مردی سن بالا در حال گفت و گو بود! مردی که بهش میخورد حداقل 50سالش باشه و کت شلوار مشکی پوشیده بود.
ییبو عصبی به نظر میرسید و متوجه حضور جان نشد!
چنگ یائو: تو هم باید توی تصادف با پدر و مادرت میمردی
ییبو از شدت عصبانیت دندون قرچه میرفت...
ییبو: از خونه من گم شو بیرون
چنگ یائو: پدرت یه احمق بود که لیاقت چنین جایگاهی رو نداشت! از اولش من باید رئیس میشدم! حالا که پدرت نیست توی الف بچه تمام اهداف منو خراب کردی!
ییبو کنترلشو از دست داد. دستاش می لرزیدند. فریاد زد: خفه شووو
به نفس نفس افتاد. سرش گیج می رفت، پاهاش سست شده بود و تعادل نداشت.
جان نگران به سمتش دوید.
جان: ییبو! ییبو!
مرد مسن با دیدنِ جان دیگه چیزی نگفت. کیفشو برداشت و رفت.
ییبو همچنان نفس نفس میزد و تپش قلب داشت و هر لحظه حالش بدتر میشد.
جان که فهمیده بود ییبو دوباره دچار پنیک شده آروم اونو روی مبل نشوند و سریع رفت قرصای ییبو رو همراه با یه لیوان آب آورد و بهش داد.
جان: ییبو! خوبی؟! زود باش اینو بخور!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...