ییبو وقتی دید جان رو جلوش کتک میزنن نتونست تحمل کنه. بلند شد و یقه ی چنگ یائو رو گرفت و مشتی تو صورتش خوابوند که باعث شد لبش خون ریزی کنه.
ییبو: چطور جرعت کردی دستای کثیفتو بهش بزنی لعنتییییی
نوچه های چنگ یائو جلوی ییبو رو گرفتند و چنگ یائو با پشت دست، خون لبشو پاک کرد و اسلحه رو روی سرجان گذاشت.
چنگ یائو: تا سه میشمارم و اگر اون برگه ها رو امضا نکنی باید با دوست پسرت خدافظی کنی!
ییبو خودکار رو از روی زمین برداشت.
جان: ییبو این کارو نکنننن
خودکارو سمت کاغذ برد. امضا کرد و برگه ها رو سمت چنگ یائو پرت کرد.
ییبو: به هرحال علاقه ای هم به رئیس خلافکار ها بودن نداشتم! این جایگاه کثیف برای خودت!
چنگ یائو برگه هارو از رو زمین جمع کرد و گفت: اگر از اولش به حرفم گوش میدادی دوست پسرت بخاطرت آسیب نمی دید!
ییبو به سمت جان رفت و دست و پاهاشو باز کرد.
ییبو: خوبی؟!
جان: اه لعنتی چرا امضاش کردی...
ییبو: مهم نیست! تا وقتی تو رو داشته باشم هیچی مهم نیست...
چنگ یائو: واقعا که رابطه چِندِشی دارید!
ییبو: خفهههه شووووو
جان: اعصابتو به خاطر آشغالی مثل اون خورد نکن. بیا از اینجا بریم
جان به سختی از جاش بلند شد. ییبو دستشو گرفت و دور گردن خودش انداخت و کمکش کرد و باهم از اونجا رفتند. سوار ماشین شدند.
توی راه، جان شیشه ماشینو پایین کشید. باد خنکی صورتشو لمس کرد.
ییبو: اخه واسه چی تنهایی پاشدی رفتی ببینیش!
جان: تا قبل از دیدنش، حتی نمیدونستم کیو قراره بببینم! و فکر نمی کردم توی نوشیدنیم چیزی بریزه...
ییبو: دفعه دیگه انقدر بی پروا عمل نکن... میدونی چقدر نگران شدم؟!
جان: خودت چرا پاشدی اومدی! دیوونه! فکر کردی نمیتونم از خودم مراقبت کنم؟! ناسلامتی سردسته گانگسترام!
ییبو: مطمئنم اگه خودتم جای من بودی همین کارو می کردی!
جان: درسته. حق با توعه...
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...