پارت5

370 93 4
                                    

ییبو: بیدار شدی؟
جان: هوم...
کمی مکث کرد و ادامه داد: من باید به ژوچنگ زنگ بزنم
ییبو بسته ای رو از هایکوان گرفت و به جان داد.
جان: این چیه؟
ییبو: گوشی و سیم کارت جدید!
جان بسته رو باز کرد و سیم کارت رو داخل گوشی گذاشت و با ژوچنگ تماس گرفت.
ژوچنگ: الو؟
جان: ژوچنگ. منم جان
ژوچنگ: رئیس، حالتون خوبه؟! کجایید؟ از دیشب تا حالا همه جا رو دنبالتون گشتیم.
جان: من خوبم...از اونجایی که نمیتونم برگردم خونه، فعلا مجبورم یه مدت یه جایی خودمو مخفیا کنم.
ژوچنگ: متوجه ام...براتون خونه جدید اجاره می کنم.
جان: نیازی نیست. فعلا قطع می کنم.
تماسش را قطع کرد و به ییبو نگاه کرد: بزار یک هفته اینجا بمونم... مشکلی نداری؟
ییبو: مشکلی نیست. به هرحال اینجا برای من تنها زیادی بزرگه و جای یه نفر دیگه رو هم داره.
جان: ممنونم.
در واقع جان، موندن تو ویلای ییبو را به اجاره ی جای دیگه ترجیح داده بود چون نمی خواست تنها باشه و مدام توی افکارش غرق شه! با حضور ییبو در اطرافش می تونست کمی حواس خودش رو پرت کنه.
ییبو: مسواک و حوله تمیز اضاف تو حمام هست میتونی استفاده کنی، لباس هم اگه خواستی از کمدم بردار
جان: اوم حتما... یه روز لطفتو جبران می کنم
هایکوان از حرفای ییبو تعجب کرد چون ییبو همیشه شخصیتی منزوی داشت که دلش نمی خواست تنهاییشو با کسی پر کنه و رو وسایلاش حساس بود. اما حالا داره به جان میگه که از کمدش لباس برداره؟!
***
شش روز از موندنِ جان تو ویلای ییبو می گذشت. اما ییبو مثل همیشه نبود! این روزا احساس عجیبی کل وجودشو فرا گرفته بود... نمی تونست درک کنه این حس جدیدی که داره چیه! حالا اون ویلای ساکت و سوت و کور، رنگ دیگه ای به خودش گرفته بود. انگار از اینکه جان پیشش مونده بود خوشحال بود و دلش نمی خواست این هفت روز تموم شه. چون جان بهش گفته بود فقط هفت روز میمونه!

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now