ساعت حدودای 3 نصف شب بود که ییبو از اتاقش بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد، شیشه آب رو برداشت و کمی آب خورد، سیب گلوش حین آب خوردن، بالا و پایین می شد.
بعد از بستن در یخچال، نگاهش به شیائوجان افتاد که مظلومانه روی مبل خوابیده بود و از سرما توی خودش جمع شده بود.
از توی کمد اتاقش پتویی آورد و روی جان کشید.
با خودش فکر می کرد جان برای رئیس باند بودن زیادی کیوته... ولی در عین کیوت بودن، ابهت و جذابیت خاصی داشت.
***
پرده های سراسر اتاق کشیده شده بود و مانع از عبور نور خورشید می شد... انگار که اتاق تاریک ییبو با زندگیش ست شده بود.
ییبو طبق عادت همیشگی، ساعت7 از خواب بیدار شد. از اتاقش بیرون رفت. جان رو دید که مثل فرشته ها روی مبل خوابیده بود و در خواب عمیقی فرو رفته بود. نور آفتاب از لای پرده ها به صورتش می تابید. اخم کرده بود و چشم های بسته اش تکون میخوردند... انگار که نور آفتاب اذیتش می کرد.
ییبو جلو رفت و دستشو سمت صورت جان گرفت تا مانع از برخورد نور با صورتش بشه. سایه دست ییبو روی چشم های جان افتاد و خم ابروهاش آروم آروم باز شد و لبخند کمرنگی زد.
ناخودآگاه ییبو هم با لبخند جان، لبخند زد و احساس کرد قلبش داره ذوب میشه. همون موقع جان بیدار شد. ییبو به خودش اومد و دستشو عقب کشید.
جان: ساعت چنده؟
ییبو: عا...فکر کنم هفت باشه..
جان: چرا انقدر زود پاشدی! من که هنوز خوابم میاد دوباره چشماشو بست و تکونی به خودش داد و دست به سینه به خوابش ادامه داد.
زنگ در به صدا در اومد. ییبو در رو باز کرد. هایکوان وارد شد و با دیدن جان که روی مبل خوابیده بود جا خورد: اون؟ اینجا؟!
ییبو: ما دیشب باهم فرار کردیم
هایکوان: که اینطور...
ییبو هایکوان رو به سمت حیاط هدایت کرد تا با صحبت هاشون مزاحم خوابِ شیائوجان نشن.
طرفای ساعت 10بود که جان از خواب بیدار شد.
توی حیاط، ییبو و هایکوان مشغول صحبت کردن بودند.
جان وارد حیاط شد و مکالمه ی بین ییبو و هایکوان با اومدنِ جان قطع شد.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...