به ویلای ییبو که رسیدند، ییبو جعبه کمک های اولیه رو آورد. روی زخمای بدن جان پماد زد و بعد هم با بانداژ و چسب زخم پوشوندشون. نوبت به زخمای صورتش رسید. مقداری بتادین روی پنبه ریخت و روی گوشه لب جان که زخم شد بود کشید. باعث شد چهره جان از سوزش زخمش توهم بره.
جان: آخ
ییبو: منو ببخش... تقصیر منه
جان: بیخودی خودتو مقصر ندون!
ییبو پنبه ی آغشته به بتادین رو روی زخمای جان جا به جا کرد. سوزش بدی کل بدن جان رو فرا گرفت... ییبو که تحمل درد کشیدن جان رو نداشت سرشو پایین انداخت.
جان: درک میکنم چه حسی داشتی... ولی نباید انقدر راحت تسلیم میشدی و اونا رو به خواستشون می رسوندی!
ییبو: تسلیم نشدم...به هر حال ریاست باند خلافکارها چیزی نبود که واسم مهم باشه!
جان: ولی ما با متحد شدیم تا قانونی کار کنیم. حالا که ریاست باند دست آدمی مثل اون افتاده بعید نیست که از هر روشی برای رسیدن به اهداف کثیفشون اقدام کنن...
ییبو: نگران نباش. نمیزارم زحمتامون به باد بره! جلوشونو میگیرم...
جان: میخوای چیکار کنی؟!
ییبو: نمیدونم...باید بهش فکر کنم!
***
KAMU SEDANG MEMBACA
انتهای تاریکی
Fiksi Penggemarپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...