هایکوان بهتر از هرکسی ییبو رو میشناخت! چون از بچگی باهاش دوست بود.
میدونست الان کسی به جز جان نمیتونه حالش رو خوب کنه. ییبو مثل بردار کوچیکترش بود. تحمل نداشت تو اون حال ببینتش!
حال جان هم دست کمی از حال ییبو نداشت. زیر چشماش سیاه کرده بود و گود افتاده بود. توی تراز آپارتمانش نشسته بود و سیگار میکشید. هر چند سیگار کشیدن بی فایده بود و آرومش نمی کرد. کتشو برداشت و از آپارتمانش بیرون رفت تا یکم حالش عوض شه.
به محض اینکه خواست سوار ماشین شه هایکوان داد زد: صبر کن! یه لحظه صبر کن...
جان بی تفاوت در ماشینشو باز کرد اما هایکوان با سرعت به سمتش اومد و در ماشینو بست.
هایکوان: باید باهات حرف بزنم. خیلی مهمه!
جان: سریعتر بگو و از اینجا برو
هایکوان: ییبو الان حالش خیلی خرابه...
جان: بین من و اون دیگه رابطه ای نمونده!
هایکوان: اون مثل بردار کوچیکترمه. هیچ وقت تاحالا تو این حال ندیده بودمش! من از رابطه شما دوتا خبر داشتم. کنار هم خیلی خوشحال بودین... پس چرا؟ چرا تنهاش گذاشتی؟
جان: تو هیچی نمیدونی! من اینکارو بخاطر خودش کردم...
هایکوان: اگه یه ذره هم بهش اهمیت میدی، خواهش میکنم برگرد پیشش!
جان ته دلش نگران ییبو بود! اما صدایی مدام توی ذهنش میگفت: نه! اگه با اون باشی به کشتن میدیش! باید ازش محافظت کنی! نمیتونی خودخواه باشی!
پس بی توجه به حرفای هایکوان سوار ماشین شد و رفت.
هایکوان که نقشه اش برای برگردوندن جان شکست خورده بود، با خودش فکر کرد شاید بهتره بهشون فرصت بده تا حالشون بهتر شه.
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...