وقت شام بود. جان توی آشپزخونه سیب زمینی ها رو خورد کرد و داخل ماهیتابه انداخت. تمام مدت به یه نقطه خیره شده بود و فکر می کرد.
ییبو: جان! جان! دستت زخم شده... داره خونریزی میکنه! حواست کجاس؟!
جان انقدر توی افکارش غرق شده بود که نفهمیده بود دستشو بریده. حتی صدای ییبو رو هم نشنید!
ییبو دست جان رو کشید و با دستمال پاکش کرد.
ییبو: چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی؟!
جان: ببخشید
ییبو جعبه کمک های اولیه رو آورد. زخم جان رو ضدعفونی کرد و روش چسب زخم زد.
ییبو: چرا مراقب نیستی! ببین دستتو بریدی! از عصر تاحالا عجیب رفتار میکنی!!! چت شده؟!
جان: من...من... یه چیزی هست که باید بهت بگم
ییبو: چی؟
جان: بیا کات کنیم
ییبو: چی؟! میفهمی چی داری میگی؟!؟
جان: هوم...من راجبش فکر کردم! فکر کنم من واقعا دوستت ندارم فقط دلم برات میسوخته و باعث شده اشتباها فکر کنم دوستت دارم!
ییبو با حرفای جان از درون شکست.
ییبو: چطور میتونی این حرفو بزنی...
جان: وانگ ییبو. دیگه ازت خوشم نمیاد! تو برای من فقط یه سرگرمی بودی! فکر میکنم تا رابطمون جدی تر نشده بهتره جدا شیم
ییبو: چی؟!
جان: باید دوباره تکرارش کنم؟!
ییبو: یعنی رابطمون برای تو فقط یه شوخی بود؟!
جان: آره...
ییبو دست جانو گرفت: داری باهام شوخی میکنی؟!
جان دستشو از تو دست ییبو بیرون کشید: نمی خوام بیشتر از این وقتمو باهات تلف کنم...
به ییبو شوک بدی وارد شده بود! نمیتونست باور کنه...حرفای جان براش زیادی بی رحمانه بود! تحمل شنیدنشون رو نداشت.
قلب جان هم از حرفایی که به ییبو زده بود به درد اومده بود! اون حرفها هیچ کدوم واقعی نبود! ته دلش داد میزد دوستت دارم وانگ ییبو! ولی مجبور بود ازش جدا شه چون نمیخواست ییبو بخاطرش آسیبی ببینه! میخواست هر جور شده ازش محافظت کنه! از آشپزخونه خارج شد و وسایلشو جمع کرد. اشک توی چشماش جمع شده بود ولی جلوی خودشو گرفت که گریه نکنه. توی دلش میگفت: ممنونم ازت، بابت تموم حس های خوبی که تو این مدت بهم دادی...از ویلای ییبو رفت.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...