فضای زندان معمولا تاریک و سرد بود. هر سلول 6 نفره بود و لباس زندانی ها سبز کمرنگ بود.
پلیسی جان و ییبو رو به سمت سلولشون هدایت کرد. با وارد شدنشون به سلول، پلیس در سلول رو پشت سرشون بست.
مردی با هیکل درشت که روی بازوهاش تتوی اژدها داشت، به سمتشون اومد و گفت: مهم نیست قبلا چه خری بودین! اینجا من رئیسم. من.. هوانگ ژو، کسی ام که اینجا همه ازش حساب میبرن...
ییبو بی توجه به حرفاش، به سمت گوشه ای رفت. جان هم پشت سرش رفت.
هوانگ ژو زورش گرفت و عصبی شد.
هوانگ ژو: داشتم با شما حرف میزدما!
جان: خب که چی؟!
هوانگ ژو: شما عوضیا جرعت می کنید به من بی محلی کنید؟! بهتون میفهمونم اینجا رئیس کیه...
هوانگ ژو به سمت جان رفت و مشتشو تو صورتش فرود آورد.
ییبو عصبانی شد و هوانگ ژو رو به عقب هل داد و خواست مشتی تو صورتش بکوبه که جان جلوشو گرفت.
جان: ییبو! آروم باش! ولش کن. اون ارزششو نداره! اگر دعوا راه بندازی ممکنه بندازنت سلول انفرادی...
ییبو: باشه. بهت قول میدم دعوا نکنم! چون نمیخوام حتی یه لحظه هم تورو پیش این آشغالا تنها بزارم...
هوانگ ژو: همجنسگراهای کثیف!
ییبو از عصبانیت دستاشو مشت کرد و دندوناشو رو هم فشار داد. جان مچ دستشو گرفت. ییبو با حس کردن گرمای دست جان، آروم آروم مشتاشو باز کرد و نفس عمیقی کشید.
جان: گرایش جنسی ما به کسی آسیب نمیزنه... ولی طرز فکر خراب تو به بقیه آسیب میزنه!
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...