هایکوان با دیدنِ جان، به سمتش اومد. جان دکمه آیفون رو فشار داد. اما کسی درو باز نکرد. پس به گوشی ییبو زنگ زد... ولی جواب نداد.
تمام وجودشو نگرانی و ترس فرا گرفت. مشتاشو محکم به در کوبید و ییبو رو صدا زد.
جان: ییبو! ییبو! درو باز کنننن
هایکوان: نکنه اتفاقی براش افتاده...باید درو باز کنیم!
جان چندین بار به در لگد زد.
هایکوان: کنار وایسا
هایکوان قفل در رو دستکاری کرد و موفق شد بازش کنه.
جان با سرعت وارد حیاط ویلا شد و هایکوان هم پشت سرش دوید.
خوشبختانه درِ حال قفل نبود و جان سریع بازش کرد و وارد شد. با دیدنِ ییبو که بیهوش کف اتاق افتاده بود، به سمتش دوید. شونه هاشو گرفت و تکون داد. مدام اسمشو صدا می زد: یببو! ییبو! خواهش میکنم پاشو. من نباید ولت می کردم...
ییبو انقدر الکل نوشیده بود که هیچی نمی فهمید. گوشه چشماشو به زور باز کرد. وقتی جان رو دید لبخند زد خواست دستاشو بلند کنه و به صورت جان دست بزنه تا مطمئن شه که رویا نمیبینه... اما دوباره توی بغل جان بیهوش شد.
جان: ییبو! ییبو! ییبووو
هایکوان: بهتره ببریمش بیمارستان
جان با کمک هایکوان ییبو رو بلند کردند و به سمت ماشین بردنش.
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...