بعد از اون اتفاق ییبو نتونست خودشو ببخشه. وضعیت روحی روانیش بدتر شده بود. گاه و بی گاه دچار پنیک می شد و جان واقعا نگرانش بود.
روان پزشک بهشون گفته بود که دارو درمانی به تنهایی کافی نیست و باید گفتار درمانی رو هم شروع کنه. آدرس مطب یه روانشناس خوب رو هم بهشون داده بود.
به اون آدرس رفتند. جان به محض باز کردن در، با شخصی آشنا مواجه شد. شوان لو بود! خواهر جان.
ییبو: جان؟ چیشده؟! چرا نمیری داخل؟
شوان لو از پشت میزش بلند شد: جان؟! واقعا خودتی؟!
جان: تو...تو...؟!
ییبو: شما همدیگه رو میشناسید؟!
جان: اون... خواهر بزرگترمه!
ییبو: چی؟!؟!
شوان لو: جااان! هیچ میدونی این چند سال پدر و مادر چقدر منتظر بودن برگردی!؟
قیافه جان ناراحت و شرمنده شد. شوان لو جلو اومد و جان رو بغل کرد و گفت: پسره احمق! چطور تونستی این همه مدت حتی یه سر به خانواده ات نزنی...
جان: ببخشید...
شوان لو از بغل جان بیرون اومد.
شوان لو: بهم قول بده که حتما بیای به پدر و مادرت سر بزنی!
شوان لو: بگذریم... چرا اومدین اینجا؟ این پسره کیه؟
جان دست ییبو رو گرفت و گفت: ییبو. اون دوست پسرمه! برای درمان اختلالش اومدیم!
ییبو: سلام من وانگ ییبو هستم. از آشناییتون خوشبختم
شوان لو جا خورد: آها... پس برای مشاوره اومدین. بریم که جلسه رو شروع کنیم!
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...