پارت12

222 58 2
                                    

جان با حس کردنِ بوی سوختنِ غذا از خواب بیدار شد. چشمای خواب آلودش رو مالید به این طرف و اون طرف نگاهی کرد. از رو تخت بلند شد به آشپزخونه رفت. ییبو رو در حالی که به سرفه افتاده بود و با دستش دود ها رو کنار میزد، دید. توی دلش به ییبو خندید. پنجره ها رو باز کرد تا دودی که پیچیده بود، خارج بشه.
ییبو: بیدار شدی؟
جان: اره...داشتی چیکار می کردی؟
ییبو: میخواستم برات صبحونه آماده کنم که گند زدم
جان نتونست جلوی خندشو بگیره و زد زیر خنده.
جان: برو کنار. بزار خودم صبحونه رو آماده کنم
جان برعکس ییبو، تو آشپزی ماهر بود. بسته های نودل رو از کابینت در آورد. بازشون کرد و توی آب جوش قرار داد. نودل ها که آماده شد، یکی یکی ظرفا رو روی میز چید. روی نودل ها تخم مرغ گذاشت و کنارش نون تست و آبمیوه قرار داد.
شروع به خوردن کردند. طعم فوق العاده ای داشت و این اولین بار بود که ییبو مزه دستپخت جان رو میچشید.
جان: بد شده؟
ییبو: نه عالیه!
جان لبخندی زد.
ییبو: حالا که نتونستم برات صبحونه آماده کنم... پس به جاش باهام بیا سر قرار!
جان: قبوله!
***

انتهای تاریکیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora