جان: ییبو سعی کن یادت بیاد...
ییبو جام شراب رو روی زمین پرت کرد و داد زد: گفتم خفهههه شووو
جام با زمین برخورد کرد و شکست. ییبو تیکه ی شکسته جام رو برداشت و به سمت جان رفت. اولین دکمه پیرهن جان رو باز کرد و شیشه شکسته جام رو روی سینه اش کشید. سینه جان زخم شد و خونریزی کرد...از درد به خودش پیچید.
جان: ییبو تمومش کنننن!
ییبو: این تازه شروعشه...
بدن جان بخاطر ضربه های شلاق کبود شده بود و پیرهن سفیدش خونی شده بود.
ییبو: تک تک نقشه های کثیفتو برام تعریف کن! چرا منو بازیم دادی؟! چرا از احساساتم سواستفاده کردی و بهم دروغ گفتی!؟
جان: وانگ ییبو... من بهت دروغ نگفتم...
ییبو از انکار کردن جان، بیشتر عصبی میشد و بیشتر بدن جان رو مورد حمله قرار می داد. اما جان بیشتر از اینکه توی جسمش احساس درد کنه... روحش صدمه دیده
بود و قلبش داشت تیکه تیکه میشد! انتظار نداشت توسط کسی شکنجه بشه که یه زمانی براش همه چیزشو فدا می کرد...
(ادامه این قسمت اسمات و بی دی اس ام داره، میتونید نسخه بدون سانسورش رو از چنل تلگرام دانلود کنید. اگر دوست داشتید بخونید، دوست نداشتید هم نخونید)
ییبو برای بار سوم جامش رو از شراب پر کرد و نوشید. کمی مست بود! حالش بدجوری خراب بود! با اینکه جان کسی بود که شکنجه شده بود ولی ییبو درد بیشتری رو احساس می کرد!
جان رو همونطوری که به تخت بسته بود ول کرد و از خونه بیرون رفت. سوار ماشینش شد و شروع به رانندگی کرد. قلبش درد گرفته بود. باید از شکنجه کردن کسی که فکر میکرد دشمنشه خوشحال می بود ولی چرا انقدر ناراحت بود؟! با وجود اینکه فکر می کرد جان بهش دروغ گفته اما هنوزم مثل احمقا عاشقش بود...
روی پل ایستاد. از ماشین پیاده شد و به سمت لبه پل رفت. به دریاچه زیر پل نگاهی انداخت.
همون موقع دستی رو روی شونه اش احساس کرد. سرشو برگردوند، هایکوان بود.
هایکوان: ییبو؟!
ییبو: تو دیگه کی هستی؟!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...