پارت49

138 31 0
                                    

جان با رنگ و روی پریده و بدن زخمی و کبود همچنان به تخت بسته شده بود.
ییبو با چشمای گریان وارد اتاق شد. وقتی جان رو توی اون وضع دید دوباره دچار پنیک شد... به نفس نفس افتاد و دستاش می لرزیدند. مدام زیرلب می گفت: نه.. نه.. من چیکار کردم...
جان وقتی ییبو رو تو اون حال دید، دردای خودش رو فراموش کرد و با نگرانی صداش کرد: ییبووو
ییبو سعی کرد به خودش مسلط بشه. همونجور که دستاش می لرزیدند، کف اتاق نشست. به قدری شرمنده بود که نمی تونست تو چشمای جان نگاه کنه!
جان: ییبو؟ خوبی؟!
ییبو: جان... منو ببخش!
جان: ییبو...
ییبو: نه ! منو نبخش. به جاش به بدترین شکل شکنجه ام کن! جان...من همه چیو یادم اومد...
با هر کلمه ای که می گفت اشکاش سرازیر میشد.
جان: خوشحالم که حافظه ات برگشته
ییبو: من نمیتونم خودمو بخاطر کاری که باهات کردم ببخشم...
جان: بهش فکر نکن...مهم نیست!
ییبو به هر دو طرف صورت خودش سیلی زد.
جان: ییبو! ییبووو... خواهش میکنم اینکارو نکنننن ییبووو دست نگه دار!
هی به خودش سیلی می زد و جان هم التماسش می کرد که به خودش آسیب نزنه.
ییبو گریه می کرد و گریه اش برای جان از تمام شکنجه هایی که شده بود دردناکتر بود!
جان: خواهش میکنم بس کن...
ییبو شیشه شکسته ی جام رو از کف زمین برداشت و تو دستاش فشار داد. دستاش پر خون شد. بعد هم شیشه شکسته رو به سمت سینه اش برد و خراشی ایجاد کرد.
جان: توروخدا بیا بازمممم کنننن! ییبوووو این کارو نکنننن!
جان سعی کرد خودشو باز کنه. به قدری دستو پاهاش رو تکان داد که رد کبودی های طناب روی دستش موند.
جان: اگه منو دوست داری بازم کن... خواهش میکنممم... بیشتر از این به خودت آسیب نزننننن...
ییبو که می دید حتی با وجود اینکه انقدر اذیتش کرده، جان باز هم نگرانشه، بیشتر از خودش بدش میومد و بیشتر شرمنده می شد.

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now