جان: اگه بازم نکنی انقدر تکون میخورم تا زخمام باز خونریزی کنه!
ییبو: تکون نخور!
جان برای خلاص شدن از شر طناب ها تقلا می کرد. انقدر دستاشو کشید که رد کبودی حاصل از طناب دور دستش، به رنگ خون در اومد.
ییبو: جان! نکن! مچ دستات زخم میشه!
جان: بیا بازمممم کنننن تا نکنممم
ییبو: بازت میکنم! خواهش میکنم ادامه نده...به شرطی بازت میکنم که ازم به بدترین شکل انتقام بگیری!
جان: باشه باشه! خودم ازت انتقام میگیرم! قول میدم... حالا بیا بازم کن
ییبو دستای خونیشو پاک کرد و دست و پای جان رو باز کرد.
جان به محض آزاد شدن از شر طناب ها، ییبو رو محکم بغل کرد.
جان: جلوی من خودتو میزنی... فکر نکردی چه حالی میشم؟! خیلی بی رحمی وانگ ییبو...
شونه ی جان از اشکای ییبو خیس شد.
ییبو دستشو آروم روی زخمای جان کشید و به خودش لعنت فرستاد و از آغوش جان بیرون اومد.
ییبو: نه...نه...من لیاقت عشق تو رو ندارم...
جان دستاشو دو طرف صورت ییبو گذاشت و لباشو محکم بوسید.
ییبو لباشو جدا کرد و گفت: داری منو بیشتر از خودم متنفر میکنی!
جان: خودت گفتی به بدترین شکل شکنجه ات کنم! میخوام انقدر ببوسمت که لبات کبود شه و خون بیاد!
ییبو از شرمندگی سرشو انداخت پایین و دستای لرزونشو روی کبودی های بدن جان کشید.
ییبو: متاسفم...
جان: به من نگاه کن وانگ ییبو... نمیدونم چی باعث شد فکر کنی بهت دروغ گفتم و اینطوری شکنجه ام کنی! اما من تو رو بهتر از هر کسی میشناسم. تقصیر تو نیست! خودتو مقصر ندون.
ییبو: اون یوبین عوضی... بهم دروغ گفت... با دستای خودم میکشمش
جان: چی؟! یوبین اون چرت و پرتارو بهت گفت؟!
ییبو: اره!
جان: ولی تو کِی یوبین رو دیدی؟! چرا زودتر بهم نگفتی...؟
دوباره ییبو رو محکم در آغوش گرفت: مهم نیست! بهش فکر نکن! هر چی اتفاق افتاده رو فراموشش کن! میدونی این مدت بزرگترین ترسم چی بود؟! این که تو هیچ وقت منو یادت نیاد...
ییبو: متاسفم...
جان: بیخیال! نمی خوام دیگه به گذشته فکر کنم... خیلی دلم برات تنگ شده بود وانگ ییبو!
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...