جان: تو لیاقت اون جایگاهو نداری!
چنگ یائو از حرف جان عصبانی شد و سیلی محکمی بهش زد.
صورت جان درد گرفت و گوشه لبش زخم شد. پوزخندی زد: هه! تحمل شنیدن حقیقتو نداری نه؟!
چنگ یائو سیلی دیگه ای به جان زد و داد زد: خفه شووو
خون از لبای جان چکه کرد.
چنگ یائو بلند بلند خندید و گفت: بیا ببینیم دوست پسر عزیزت واکنشش چیه وقتی بفهمه تو اینجایی
جان: با ییبو کاری نداشته باششش عووووضی
چنگ یائو گوشیشو برداشت و با ییبو تماس تصویری گرفت.
ییبو جواب داد و گفت: به من زنگ نزن!
خواست گوشی رو قطع کنه اما چنگ یائو دوربینو روی جان انداخت.
چنگ یائو: دوست پسرت پیش منه... نظرت چیه یکم باهاش خوش بگذرونم؟
ییبو: لعنتییییی ! دستت بهش بخوره خودممم میکشمتتتت!
چنگ یائو: اگر زنده می خوایش تا 20 دقیقه دیگه اینجا باش! برات لوکیشن میفرستم! تنها هم بیا! وگرنه عشقتو زنده تحویل نمیگیری!
جان داد زد: نیاااا! ییبو! نیا اینجا...
چنگ یائو گوشی رو قطع کرد و مشت محکمی تو دهن جان کوبوند.
دهن جان پر از خون شد، سرفه ای کرد و خون از دهنش روی زمین ریخت.
جان: منو باز کننننن عوضیییی
ییبو با تندترین سرعتی که میتونست خودشو رسوند. با یه لگد درو باز کرد.
چنگ یائو تفنگ رو سمت سر جان گرفت: یه قدم دیگه جلوتر بیای گلوله رو تو مغزش خالی میکنم
ییبو سرجاش ایستاد. احساس سرگیجه داشت. تعادلش رو از دست داد و دو زانو روی زمین افتاد. توی قفسه سینه اش احساس درد شدیدی داشت. دستشو روی قفسه سینه
اش گذاشت و نفس نفس زنان گفت: خواهش میکنم...اسلحه رو ازش دور کن...
جان: ییبووو ییبوووو
ییبو با شنیدنِ صدای جان سعی کرد آرامششو حفظ کنه و به خودش مسلط شه.
چنگ یائو به نوچه اش اشاره کرد که برگه ها رو جلوی ییبو بزارن.
چنگ یائو: این برگه هارو امضا کن و ریاستو به من بسپار. منم میزارم تو و دوست پسرت باهم از اینجا برین
جان: نهههه! ییبووو! این کارو نکننننن
چنگ یائو مشت و لگداشو به طرف جان روانه کرد.
چنگ یائو: تو یکی ساکت شو!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...