پارت46

130 29 2
                                    

جان چشماشو باز کرد. پلک هاش سنگینی می کرد. مدتی طول کشید تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده.
خواست از جاش بلند شه که متوجه شد دست و پاهاش به تخت بسته شده!
جان: ییبو! ییبو!
ییبو وارد اتاق شد. نگاه سردشو به جان دوخت.
جان: ییبو! اینجا چه خبره؟! چرا منو به تخت بستی؟!
ییبو چشماش اشک آلود بود. جام شرابی که دستش بود رو سر کشید.
ییبو: چطور جرعت کردی به من دروغ بگی...
جان: چی؟! من بهت دروغی نگفتم!
ییبو: هرچی گفتی دروغ بود...
جان: ییبو چی داری میگی؟ منظورت چیه؟!
ییبو: تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی! و بعد هم از قصد به من نزدیک شدی...فکر کردی نمیدونم؟!
جان: چی داری میگی؟! پدر و مادرت توی تصادف مردن!
ییبو: بسه دیگه! انقدر به من دروغ نگو! سابقه کیفریتو چک کردم...دو سال زندان بودی! پدر و مادر منم جز کسایی بودن که ازشون اخازی می کردی نه؟!
جان: ییبو...این چرت و پرتا چیه میگی! ما باهم زندان بودیم! تو واقعا هیچی یادت نمیاد؟!
ییبو: خفه شو! دیگه دروغاتو باور نمیکنم...
جان نمی دونست چی باید بگه!
ییبو طنابی رو از زیر تخت برداشت و به دسته ای چوبی گره زد و باهاش شلاق درست کرد.
به سمت جان رفت.
ییبو: میخوام ببینم تا کی میتونی شکنجه های منو تحمل کنی و بازم بهم دروغ بگی!
جان: ییبو منو باز کن! بیا حرف بزنیم!
ییبو شلاق رو بالا برد و رو بدن جان فرود آورد. جان از درد به خودش پیچید.
جان: این کارو نکن...
ییبو: خفه شو!
ضربه دوم رو زد. با هر ضربه ای که میزد قلب خودش پودر میشد. اشکاشو پاک کرد. آب دماغشو بالا کشید. جامشو از شراب پر کرد و دوباره سر کشید.

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now