جان چشماشو باز کرد. پلک هاش سنگینی می کرد. مدتی طول کشید تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده.
خواست از جاش بلند شه که متوجه شد دست و پاهاش به تخت بسته شده!
جان: ییبو! ییبو!
ییبو وارد اتاق شد. نگاه سردشو به جان دوخت.
جان: ییبو! اینجا چه خبره؟! چرا منو به تخت بستی؟!
ییبو چشماش اشک آلود بود. جام شرابی که دستش بود رو سر کشید.
ییبو: چطور جرعت کردی به من دروغ بگی...
جان: چی؟! من بهت دروغی نگفتم!
ییبو: هرچی گفتی دروغ بود...
جان: ییبو چی داری میگی؟ منظورت چیه؟!
ییبو: تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی! و بعد هم از قصد به من نزدیک شدی...فکر کردی نمیدونم؟!
جان: چی داری میگی؟! پدر و مادرت توی تصادف مردن!
ییبو: بسه دیگه! انقدر به من دروغ نگو! سابقه کیفریتو چک کردم...دو سال زندان بودی! پدر و مادر منم جز کسایی بودن که ازشون اخازی می کردی نه؟!
جان: ییبو...این چرت و پرتا چیه میگی! ما باهم زندان بودیم! تو واقعا هیچی یادت نمیاد؟!
ییبو: خفه شو! دیگه دروغاتو باور نمیکنم...
جان نمی دونست چی باید بگه!
ییبو طنابی رو از زیر تخت برداشت و به دسته ای چوبی گره زد و باهاش شلاق درست کرد.
به سمت جان رفت.
ییبو: میخوام ببینم تا کی میتونی شکنجه های منو تحمل کنی و بازم بهم دروغ بگی!
جان: ییبو منو باز کن! بیا حرف بزنیم!
ییبو شلاق رو بالا برد و رو بدن جان فرود آورد. جان از درد به خودش پیچید.
جان: این کارو نکن...
ییبو: خفه شو!
ضربه دوم رو زد. با هر ضربه ای که میزد قلب خودش پودر میشد. اشکاشو پاک کرد. آب دماغشو بالا کشید. جامشو از شراب پر کرد و دوباره سر کشید.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...