حالِ ییبو بهتر شده بود. از بیمارستان مرخصش کردند.
ییبو دست جان رو گرفت.
ییبو: با من بیا! نمیخوام تو اون ویلای بزرگ تنها باشم...
جان: بزار حداقل برم خونه وسایلمو بیارم
ییبو: نمیخواد! از وسایل من استفاده کن
جان: میترسی بهت دروغ بگم؟ برم و دیگه برنگردم؟!
ییبو چیزی نگفت. چهره اش گرفته به نظر میرسید.
جان: خب.. باشه! بریم خونه تو! ولی من رانندگی میکنم! تو هنوز کامل حالت خوب نشده
ییبو: من خوبم! خودم میتونم رانندگی کنم
جان کلید رو از دست ییبو گرفت.
جان: به حرفم گوش کن! من رانندگی می کنم
ییبو حوصله بحث کردن نداشت. پس مخالفتی نکرد و سوار ماشین شدند. حدود 10دقیقه تو راه بودند. در آخر مقابل ویلای ییبو پارک کرد.
همین که جان کمربندشو باز کرد و خواست پیاده شه، ییبو دستشو کشید و اونو به سمت خودش کشوند و لباشو بوسید. قلب جان شروع کرد به تند تند تپیدن.
بعد از چند دقیقه جان لباشو از لبای ییبو جدا کرد.
جان: بزار حداقل بریم داخل بعد شروع کن!
ییبو لبخند کجی زد و دوباره لباشو بوسید. به بوسیدنش ادامه داد تا جایی که نفس کم آوردن... آروم ازش جدا شد.
جان: بیا یه روز باهم بریم لب دریا... همیشه دلم میخواست برم ولی فرصتشو نداشتم
ییبو: فرقی نمیکنه کجا...تا وقتی تو باشی، من همه جا میام!
***(گایز ادامه این پارت اسمات داره ولی به دلایلی من اسماتش رو تو پست بعدی نمیزارم! نسخه بدون سانسورش رو از چنل تلگرام میتونید دانلود کنید. اگر دوست داشتید بخونید، دوست نداشتید هم نخونید)
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...