جان کنار استخر آبی رنگ ویلاشون که اطرافش با چمن های سبز رنگ پوشیده شده بود، نشسته بود. قلم نوریشو با دقت روی تبلت گرافیکیش حرکت می داد و نقش های دلنشینی به جا می گذاشت.
ییبو با هیجان به سمت جان دوید و گوشیشو سمتش گرفت: ببین! ثبت نام مسابقات موتور سواری آسیا شروع شده. می خوام شرکت کنم!
جان: ییبو؟! شوخیت گرفته!؟ تو همین یه مدت پیش موقع موتور سواری تصادف کردی! عمرا اگر بزارم شرکت کنی!
ییبو: جان...این یه فرصت عالیه! نمیخوام از دستش بدم! تو که میدونی چقدر عاشق موتور سواریم!
جان: ییبو بس کن! نمیخوام دیگه راجب این موضوع چیزی بشنوم!
ییبو: جلومو نگیر... بهت قول میدم چیزیم نمیشه!
جان: یی...
ییبو نذاشت جان حرفشو ادامه بده و با بوسه ای روی لباش، ساکتش کرد.
ییبو: میدونم نگرانمی... ولی بهت قول میدم سالم برمیگردم!
جان: اگر چیزیت بشه تا آخر عمر باهات حرف نمیزنم...
ییبو جان رو در آغوش کشید.
ییبو: نگران نباش! بهت قول دادم سالم برگردم و پای قولم میمونم
***
پاییز از راه رسیده بود. برگ های پاییزی یکی یکی روی زمین می افتادند و موقع راه رفتن، زیر پا خش خش می کردند. ییبو برای مسابقات موتور سواری ثبت نام کرد و قبول شد. سه ماه شبانه روز براش تمرین می کرد تا اینکه پاییز به پایان رسید و زمان مسابقات فرا رسید. نیم ساعت تا شروع اولین مسابقه بیشتر نمونده بود. ییبو لباسای مخصوص موتور سواریشو پوشید و آماده نشست. کمی استرس داشت. جان براش آبمیوه آورد.
جان: ییبو...زیاد به خودت فشار نیار! سلامتیت از برنده شدن مهم تره!
ییبو آبمیوه رو یه جا سرکشید.
ییبو: برای تشویقم میای؟
جان: معلومه که میام!
همون موقع موتور سوارهای دیگه وارد اتاق شدند. یکیشون پوزخندی زد و گفت: هی تازه وارد! واقعا فکر کردی می تونی منو شکست بدی؟!
ییبو خواست جوابشو بده اما جان جلوشو گرفت: محلش نزار! تمرکزت رو بزار روی مسابقه
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...