پارت55

116 32 0
                                    

جان کنار استخر آبی رنگ ویلاشون که اطرافش با چمن های سبز رنگ پوشیده شده بود، نشسته بود. قلم نوریشو با دقت روی تبلت گرافیکیش حرکت می داد و نقش های دلنشینی به جا می گذاشت.


ییبو با هیجان به سمت جان دوید و گوشیشو سمتش گرفت: ببین! ثبت نام مسابقات موتور سواری آسیا شروع شده. می خوام شرکت کنم!


جان: ییبو؟! شوخیت گرفته!؟ تو همین یه مدت پیش موقع موتور سواری تصادف کردی! عمرا اگر بزارم شرکت کنی!
ییبو: جان...این یه فرصت عالیه! نمیخوام از دستش بدم! تو که میدونی چقدر عاشق موتور سواریم!


جان: ییبو بس کن! نمیخوام دیگه راجب این موضوع چیزی بشنوم!


ییبو: جلومو نگیر... بهت قول میدم چیزیم نمیشه!


جان: یی...


ییبو نذاشت جان حرفشو ادامه بده و با بوسه ای روی لباش، ساکتش کرد.


ییبو: میدونم نگرانمی... ولی بهت قول میدم سالم برمیگردم!


جان: اگر چیزیت بشه تا آخر عمر باهات حرف نمیزنم...


ییبو جان رو در آغوش کشید.


ییبو: نگران نباش! بهت قول دادم سالم برگردم و پای قولم میمونم


***
پاییز از راه رسیده بود. برگ های پاییزی یکی یکی روی زمین می افتادند و موقع راه رفتن، زیر پا خش خش می کردند. ییبو برای مسابقات موتور سواری ثبت نام کرد و قبول شد. سه ماه شبانه روز براش تمرین می کرد تا اینکه پاییز به پایان رسید و زمان مسابقات فرا رسید. نیم ساعت تا شروع اولین مسابقه بیشتر نمونده بود. ییبو لباسای مخصوص موتور سواریشو پوشید و آماده نشست. کمی استرس داشت. جان براش آبمیوه آورد.


جان: ییبو...زیاد به خودت فشار نیار! سلامتیت از برنده شدن مهم تره!


ییبو آبمیوه رو یه جا سرکشید.


ییبو: برای تشویقم میای؟


جان: معلومه که میام!


همون موقع موتور سوارهای دیگه وارد اتاق شدند. یکیشون پوزخندی زد و گفت: هی تازه وارد! واقعا فکر کردی می تونی منو شکست بدی؟!


ییبو خواست جوابشو بده اما جان جلوشو گرفت: محلش نزار! تمرکزت رو بزار روی مسابقه

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now