تولد که تموم شد، ییبو با موتورش، آیوان رو به مدرسه اش برگردوند.
چون آیوان عاشق موتور سواری بود.
مدرسه ی آیوان شبانه روزی بود و اون کل سال رو به جز تعطیلات توی مدرسه می بود.
تو راه برگشت، ییبو مشغول موتور سواری بود. ماشینی که با سرعت در حال رانندگی بود باهاش برخورد کرد و ییبو از موتور افتاد و رو زمین پرت شد. مردمی که تو خیابون بودند، دورش جمع شدند.
-بیچاره چقدر بد تصادف کرد! جوونم هست...
-سرش داره خونریزی میکنه!
-یکی سریعتر به آمبولانس زنگ بزنه!
جان تو خونه مشغول غذا درست کردن بود. مدتی بعد گوشیش زنگ خورد.
جواب داد: الو
-سلام. من از بیمارستان تماس میگیرم. شمارتون رو توی گوشی آقای وانگ پیدا کردم.
جان: بیما...ر...ستان؟!
-ایشون تصادف کردن و الان بیمارستان مرکزی بستری هستن. لطفا سریعتر خودتون رو برسونید. برای جراحی رضایت و امضای همراهشون لازمه!
دستای جان سست شد و گوشی از دستش افتاد.
-الو؟ الو؟
نگرانی تو چهره اش موج می زد. خم شد و گوشیو برداشت. بریده بریده گفت: گفتید کدوم بیمارستان؟
-بیمارستان مرکزی بخش اورژانس
جان گوشیو قطع کرد و با تندترین سرعتی که میتونست خودشو به بیمارستان رسوند. از قسمت پذیرش بیمارستان، شماره اتاق ییبو رو پرسید. درو که باز کرد ییبو روی تخت بیهوش بود و پزشکی بالا سرش ایستاده بود و وضعیتش رو چک می کرد.
جان: دکتر. من خانواده اشم. خواهش میکنم بهم بگید حالش چطوره...
دکتر: به مغزش آسیب وارد شده باید همین الان عمل بشه
جان: خو....ب می...ش..ه؟!
دکتر: فعلا نمی تونم چیزی بگم. باید ببینیم عملش چطور پیش میره
جان احساس درموندگی می کرد. دیگه اثری از اون لحظات شادی که تا یکم پیش داشتند باقی نمونده بود و خوشحالی جاشو به غم و اندوه داده بود!
ییبو رو به اتاق عمل بردند.
جان روی صندلی های بیمارستان نشست. اشک توی چشماش جمع شده بود. دستاشو بهم قفل کرد و روی پیشونیش گذاشت.
بعد از سه ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.
جان به سمتش رفت و گفت: حالش چطوره؟
دکتر: عمل خوب پیش رفت. باید به هوش بیاد ببینیم حالش چطوره
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...