پارت41

117 33 2
                                    

تولد که تموم شد، ییبو با موتورش، آیوان رو به مدرسه اش برگردوند.
چون آیوان عاشق موتور سواری بود.
مدرسه ی آیوان شبانه روزی بود و اون کل سال رو به جز تعطیلات توی مدرسه می بود.
تو راه برگشت، ییبو مشغول موتور سواری بود. ماشینی که با سرعت در حال رانندگی بود باهاش برخورد کرد و ییبو از موتور افتاد و رو زمین پرت شد. مردمی که تو خیابون بودند، دورش جمع شدند.
-بیچاره چقدر بد تصادف کرد! جوونم هست...
-سرش داره خونریزی میکنه!
-یکی سریعتر به آمبولانس زنگ بزنه!
جان تو خونه مشغول غذا درست کردن بود. مدتی بعد گوشیش زنگ خورد.
جواب داد: الو
-سلام. من از بیمارستان تماس میگیرم. شمارتون رو توی گوشی آقای وانگ پیدا کردم.
جان: بیما...ر...ستان؟!
-ایشون تصادف کردن و الان بیمارستان مرکزی بستری هستن. لطفا سریعتر خودتون رو برسونید. برای جراحی رضایت و امضای همراهشون لازمه!
دستای جان سست شد و گوشی از دستش افتاد.
-الو؟ الو؟
نگرانی تو چهره اش موج می زد. خم شد و گوشیو برداشت. بریده بریده گفت: گفتید کدوم بیمارستان؟
-بیمارستان مرکزی بخش اورژانس
جان گوشیو قطع کرد و با تندترین سرعتی که میتونست خودشو به بیمارستان رسوند. از قسمت پذیرش بیمارستان، شماره اتاق ییبو رو پرسید. درو که باز کرد ییبو روی تخت بیهوش بود و پزشکی بالا سرش ایستاده بود و وضعیتش رو چک می کرد.
جان: دکتر. من خانواده اشم. خواهش میکنم بهم بگید حالش چطوره...
دکتر: به مغزش آسیب وارد شده باید همین الان عمل بشه
جان: خو....ب می...ش..ه؟!
دکتر: فعلا نمی تونم چیزی بگم. باید ببینیم عملش چطور پیش میره
جان احساس درموندگی می کرد. دیگه اثری از اون لحظات شادی که تا یکم پیش داشتند باقی نمونده بود و خوشحالی جاشو به غم و اندوه داده بود!
ییبو رو به اتاق عمل بردند.
جان روی صندلی های بیمارستان نشست. اشک توی چشماش جمع شده بود. دستاشو بهم قفل کرد و روی پیشونیش گذاشت.
بعد از سه ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.
جان به سمتش رفت و گفت: حالش چطوره؟
دکتر: عمل خوب پیش رفت. باید به هوش بیاد ببینیم حالش چطوره

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now