جان به بیمارستان برگشت و با ییبو به خونه برگشتند. توی راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد. توی خونه هم ییبو بی هیچ حرفی به اتاقش رفت. جان متوجه رفتار سرد ییبو شد اما چون حافظه اشو از دست داده بود، بهش حق داد که اینطوری رفتار کنه!
حرفای یوبین مدام تو سر ییبو تکرار میشد: اون دوستت نداره! از سادگیت سواستفاده کرد تا بهت نزدیک بشه! اون حتی باعث قتل پدر و مادرت شده!
به سمت آشپزخونه رفت، بطری وُدکا (نوعی شراب که درصد الکل بالایی داره و فاقد طعم دهنده) رو از کابینت در آورد. دوتا لیوان برداشت و رو به روش گذاشت و تو هر دوتاش مقداری آبمیوه ریخت و به یکیش مقدار زیادی ودکا اضافه کرد.
زیر لب زمزمه کرد: با احساسات من بازی کردی... حالا نوبت منه که باهات بازی کنم!
جان از اتاقش بیرون اومد و تبلتشو سمت ییبو گرفت و گفت: ییبو بیا ببین لوگوی جدیدی که طراحی کردم چطوره
ییبو به تبلت نگاهی انداخت و پاسخ داد: قشنگه
بعد هم لیوانی که داخلش ودکا ریخته بود رو سمت جان گرفت و گفت: برای خودم آبمیوه درست کردم، گفتم برای توهم درست کنم
جان لیوان رو از ییبو گرفت.
جان: تو تازه خوب شدی! به خودت سختی نده. هرچی خواستی من برات درست میکنم... فعلا فقط استراحت کن!
بعد هم لیوان رو یه جا سر کشید. درصد الکل نوشیدنی زیاد بود و جان هم ظرفیت الکلش پایین بود! تا اومد حرفی بزنه از حال رفت.
ییبو تو هوا گرفتش و مانع افتادنش روی زمین شد. پوزخند تلخی زد: بازی شروع شد!
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...