فضای بیمارستان سرد و دلگیر بود. ییبو همچنان بیهوش بود. جان کنار تختش نشسته بود، خم شد و سرشو روی شونه ییبو گذاشت.
جان: آخه چرا مراقب خودت نبودی... به این فکر نکردی که اگر اتفاقی برات بیوفته من باید چیکار کنم؟!
ییبو به هوش اومد. آروم چشماشو باز کرد.
ییبو: من کجام؟!
جان با شنیدن صدای ییبو سرشو بلند کرد.
جان: به هوش اومدی؟! بیمارستان هستیم. تصادف کردی آوردنت اینجا. الان حالت بهتره؟!
ییبو: تو کی هستی؟!
جان: من... وا..قعا منو یا..دت نمیاد؟!
ییبو: من...کیم؟!
جان: واقعا یادت نمیاد؟!
ییبو سرشو به معنی نه ، به چپ و راست تکون داد.
جان: من جانم...
***
یوبین (همون دوست قدیمی جان اگه یادتون باشه) توی بیمارستان رد میشد. با دیدنِ جان که در حال صحبت کردن با پزشک ییبو بود، پشت دیوار فالگوش ایستاد.
جان: دکتر اون هیچی یادش نمیاد..
دکتر: هیپوکامپ بیمار آسیب دیده. متاسفانه آقای وانگ حافظه اشو از دست داده
جان: حا...فظه..اشو..از...دست.. دا..ده؟!
دکتر: بله
جان: خب...راه درمانش چیه؟
دکتر: درمان قطعی وجود نداره. ممکنه خود به خود یادش بیاد! سعی کنید خاطرات گذشته اشو براش بازسازی کنید!
ناامیدی بند بند وجود جان رو فرا گرفت. حالا باید چیکار می کرد؟
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...