از خونه بیرون زد. از رو لوکیشن، بار رو پیدا کرد. وارد شد و اتاق شماره 13 رو پیدا کرد. درو باز کرد. چنگ یائو اونجا بود. با لبخند مرموزی به سمت جان اومد و اونو به سمت میز هدایت کرد و به نوچه هاش اشاره کرد که در رو ببندند.
چنگ یائو: از دیدنت خوشبختم. قبلا همو دیده بودیم ولی نشد خودمو معرفی کنم!
من دوست صمیمی پدر ییبو هستم. ییبو مثل پسر خودم میمونه هرچند اون هیچ وقت بچه ی حرف گوش کنی نبود...
جان: چرا می خواستید منو ببینید؟
چنگ یائو: چون رفتار ییبو با تو متفاوته! اون هیچ وقت کسیو تو خونه اش نگه نمیداره! اولش شک داشتم ولی بعد که یکم پرس وجو کردم مطمئن شدم...شما باهم تو رابطه اید، درسته؟
جان جوابی نداد.
چنگ یائو جام شراب رو پر کرد و جلوی جان گذاشت.
چنگ یائو: پس واقعا تو رابطه اید
جان بازم جوابی نداد. جام شراب رو برداشت و سرکشید. همین که جام رو روی میز گذاشت، سرش گیج رفت و چشماش سیاهی رفت. بریده بریده گفت: تو..ی ش..راب چی ریخ..تی.. و روی میز افتاد و بیهوش شد.
چنگ یائو به نوچه هاش اشاره کرد و گفت: بیاریدش به مخفیگاهم
نوچه هاش اطاعت کردن و جان رو سوار ماشین کردن و به مخفیگاهش بردند.
مخفیگاه چنگ یائو یه کارگاه قدیمی بود که به خرابه تبدیل شده بود! جان رو به صندلی بستند. بعد از ده دقیقه به هوش اومد. هنوز احساس گیجی می کرد.
به اطرافش نگاه کرد. چنگ یائو و نوچه هاش رو دید. تازه یادش اومد که چه اتفاقی افتاده!
جان: توی عوضی... چرا منو آوردی اینجا؟!
چنگ یائو: چون دوست پسر عزیزت حرف گوش نمیده! باید یکم ادبش کنم تا جایگاه خودشو بدونه! من باید جای اون رئیس میشدم... ولی اون عوضیا یه الف بچه رو به من ترجیح دادن!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...