پارت14

191 54 0
                                    

طبقه پنجم، رستوران بود. یه رستوران شیک و لاکچری که تم دارکی داشت و موسیقی آرومی پخش میشد. ییبو از قبل، یه میز دونفره رزرو کرده بود. سر میز نشستند. ییبو مِنو رو برداشت و رو به روی جان گذاشت.
ییبو: امشب مهمون منی. هرچی میخوای سفارش بده
جان: هی وانگ ییبو! اگر به جای اینکه 6سال ازم کوچیکتر باشی بزرگتر بودی، شوگر ددی خوبی میشدیا!
ییبو: خیلی حرف میزنی!
جان: شوخی کردم، چرا جدی میگیری... راست میگن خیلی سردیا!
ییبو خیلی جدی به جان نگاه کرد: با سنم شوخی نکن!
جان: باشه باشه... ببخشید
ییبو: بیخیال! غذا انتخاب کن
جان مِنو رو نگاه کرد.
جان: غذای دریایی تند میخوام
***
پنج روز از اولین قرارشون گذشت. تو این مدت ییبو حتی یه بارم پنیک نکرده بود! انگار جان برای ییبو مثل یک معجزه بود! معجزه ای که باعث میشد تمام گذشته ی دردناکشو فراموش کنه و یه زندگی جدید رو تجربه کنه...
هوا کاملا توی تاریکی فرو رفته بود و روشنی ماه به آسمان تیره جلوه خاصی می داد. ییبو و جان توی تراس، کنار هم ایستاده بودند و به ستاره های چشمک زنی که توی سیاهی شب محو می شدند، زل زده بودند. نسیم ملایمی می وزید و فضای بینشون پر از حس آرامش بود. جان سرشو رو شونه ییبو گذاشت.
جان: بابت گذشته ام پشیمونم...اگر به عقب برمیگشتم هیچ وقت اینطوری زندگی نمی کردم...
ییبو: چطوری؟!
جان: زندگی کردن به عنوان یه آدم خلافکار... هر چند این مدتی که باهم بودیم، تقریبا فراموش کرده بودم که کیم! تمام سعیم بر این بود که همه چیزو فراموش کنم و احساس کنم یه آدم عادیم! دلم میخواست دستتو بگیرم و باهم از حقیقت فرار میکردیم... ولی واقعیتو نمیشه تغییر داد! من هنوزم رئیس گانگسترام! اونا مجبورن خرج زندگیشونو در بیارن... پس من چطوری میتونم جلوشونو بگیرم تا کارای غیرقانونی انجام ندن؟ من باید چیکار کنم؟!

انتهای تاریکیحيث تعيش القصص. اكتشف الآن