جان نفس عمیقی کشید و زنگ در رو زد. ییبو دستشو گرفت.
ییبو: نگران نباش! خانوادت حتما با این موضوع کنار میان!
زن سالمندی در رو باز کرد و با دیدن جان خشکش زد.
جان: مامان...
زن سالمند جان رو در آغوش کشید: جان! پسررررم!
شوان لو: جان... بالاخره اومدی!
همون موقع بابای جان اومد: چی گفتی؟ جان اینجاست؟!
با دیدن جان جا خورد.
جان اشکاش سرازیر شد.
جان: مامان...بابا...خیلی دلم براتون تنگ شده بود ولی فکر می کردم شما از داشتن پسری مثل من احساس شرم میکنید...
مامان جان: دیوونه! تو هرجوریم باشی باز پسر مایی... میدونی چقدر دل تنگت بودیم؟! باید زودتر از اینا میومدی...اینجا خونه خودته!
جان: معذرت میخوام...
کمی مکث کرد و ادامه داد: مامان...بابا... می خوام یکی رو بهتون معرفی کنم!
جان دست ییبو رو گرفت.
جان: وانگ ییبو دوست پسرمه... می خوام باهاش ازدواج کنم
بابای جان: چی گفتی؟!
جان: گفتم که منو وانگ ییبو...
بابای جان: اینو که خوب شنیدم! ولی فکر کردی بهت اجازه میدم با آبروی من بازی کنی؟ ازدواج با یه پسر؟! همون بهتر بود هیچ وقت برنمیگشتی
مامان: هی اینطوری بهش نگو! اون بعد از سال ها برگشته...
بابای جان داد زد: خب که چی؟! کاش اصلا برنمیگشت
جان: بابا! میشه برای یه بارم که شده پسرتو درک کنی؟! تمام این مدتی که تو حتی یه سراغ ازم نگرفتی، ییبو بود که کنارم موند! توی لحظات سختی که داشتم بازم ییبو بود که همیشه پیشم بود!
بابای جان عصبی به اتاقش رفت و درو پشت سرش محکم بست!
مامان جان: پسرم... نگران نباش! من با پدرت صحبت میکنم. مطمئنن درک میکنه! خیلی خوشحالم که برگشتی!
جان: مامان...ببخش که ناامیدتون کردم
مامان جان: این حرفو نزن! من به تصمیمت احترام میزارم. هرچی که بشه ازتون حمایت میکنم
ییبو: ممنونم خانم
مامان جان: خانم چیه؟ به من بگو مامان!
ییبو لبخندی زد: چشم مامان
شوان لو اونا رو به داخل خونه دعوت کرد.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...