ییبو همچنان سر جاش خشکش زده بود. نمیتونست باور کنه! نمیتونست قبول کنه که جان رفته و دیگه ترکش کرده! تمام دل خوشیش تو یه لحظه نابود شده بود. اشکاش سرازیر شد. پاهاش سست شد. دیگه نتونست تعادلشو حفظ کنه و سر پا وایسه. دو زانو روی زمین افتاد. درد بدی تو قفسه سینه اش احساس می کرد و نفسش به سختی بالا میومد. سرش گیج میرفت. رفته رفته پنیکش شدیدتر میشد!
دیگه اون روزای قشنگشون تموم شده بود! اون حس قشنگ تموم شده بود و حالا دوباره به زندگی تیره و تاریکشون برگشته بودند...
جان توی تاریکی، تو خیابون ها پرسه میزد. صورتش خیس از اشک بود. حالا باید چیکار می کرد؟ باید به خونه خودش برمیگشت و به همین راحتی همه چیزو فراموش می کرد؟!
***
یک روز از رفتنِ جان گذشت ولی حال ییبو همچنان خراب بود. انگار تمام دنیا رو سرش خراب شده بود. دیگه کسی که می خواست رو نداشت پس زندگی براش بی معنی و پوچ شده بود. کف خونه روی سارمیک ها نشسته بود. بطری شرابی که دستش بود سر می کشید. اطرافش بطری های خالی شراب افتاده بودند. به حدی مست بود که نمیتونست روی پاهاش وایسه. گوشیش مدام زنگ میخورد ولی واکنشی نشون نمیداد. آیفون ویلاش به صدا در اومد. اما بازم واکنشی نشون نداد. صدای کوبیدن به در اومد. ییبو یاده اون شبی افتاد که جان زنگ خونش رو میزد.
لبخندی زد و با خودش گفت: یعنی ممکنه جان باشه؟ یعنی ممکنه برگشته باشه؟!
با این فکرها نور امید تازه ای به قلبش تابید. از تمام توانش استفاده کرد و بلند شد. درو باز کرد ولی برخلاف انتظارش هایکوان پشت در بود.
هایکوان وقتی ییبو رو تو اون حال دید جا خورد.
هایکوان: چرا از صبح هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی! چرا انقدر دیر درو باز کردی!
ییبو: از اینجا برو
هایکوان: ییبو چت شده چرا انقدر مستی؟
ییبو فریاد زد: گفتم از اینجا برو! نمیشنوی؟! پدر و مادرم منو تنها گذاشتن.. جان هم منو تنها گذاشت... توهم منو به حال خودم بزار!
ییبو حرفاشو زد و درو محکم روش بست.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...