جان مست بود، لپاش قرمز شده بود و تعادل نداشت. مدام تلو تلو میخورد.
جان: خودمم نمیدونم چمه...ولی واقعا دلم میخواد امشبو اینجا بمونم..من دلم برات نمیسوزه... اخه چرا باید دلم برای کسی بسوزه که همه میگن سنگدل و بی رحمه؟
ییبو: توهم فکر میکنی سنگدل و بی رحمم؟
نوک بینی جان قرمز شده بود و قیافه اش به حدی کیوت شده بود که هیچ کس باورش نمیشد همون رئیس پرابهت گانگسترها باشه! چشمای خمارشو به چشمای ییبو دوخت.
جان: اونقدراهم که میگن سنگدل به نظر نمیای!
ییبو قلبش داشت ذوب میشد. با خودش فکر می کرد: وقتی مسته به حدی کیوت میشه که نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..
ییبو: بهتره زودتر از اینجا بری. وگرنه نمیتونم تضمین کنم امشب باهات کاری نکنم!
جان از حرف ییبو جا خورد! ته دلش لرزید...حس کرد بدنش داغ شده. دستشو بالا برد و خودشو باد زدَ.
جان: اه خیلی گرمه
ییبو آب دهنشو قورت داد.
ییبو: خودت خواستی!
دست جان رو گرفت، کشیدش داخل و درو پشت سرش بست. کوبوندش تو در و لباشو بوسید.
جان متعجب به ییبو زل زد. قلبش تند تند میزد و حس می کرد هر لحظه ممکنه از جاش کنده شه! تا قبل از این از حسش به ییبو مطمئن نبود. اما حالا روح و جسمش پر شده بود از حس خواستن... می خواست که با ییبو باشه.
***(گایز ادامه این پارت اسمات داره ولی به دلایلی من اسماتش رو تو پست بعدی نمیزارم! pdf بدون سانسورش رو از چنل تلگرام میتونید دانلود کنید. اگه دوست داشتید بخونید، دوست نداشتید هم نخونید!)
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...