عصر بود. جان توی فروشگاه پای صندوق وایساده بود تا خرید ها رو حساب کنه و ییبو توی ماشین منتظرش بود.
مردی با کت و شلوار مشکی وارد فروشگاه شد. با دیدنِ جان لبخندی زد و به سمتش رفت: ببین کی اینجاس! پارسال دوست امسال آشنا! (با حالت تیکه پروندن)
جان به سمت صدا برگشت! یوبین بود. جوابی نداد. پاکت خریداشو براشت تا اونجارو ترک کنه.
از وقتی جان یوبین رو از گروه بیرون انداخته بود، یوبین از هر فرصتی استفاده می کرد تا به جان ضربه بزنه و ازش انتقام بگیره!
یوبین: کنجکاو نیستی بدونی کی مکانتو به پلیسا لو داده بود؟!
جان: عوضی! باید حدس میزدم کار تو باشه...
یوبین: هه! تا من هستم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره! بگذریم... از ماشین که پیاده شدی دنبالت بودم... میبینم که تنها نیومدی! اون پسری که توی ماشینه کیه؟! حدس میزنم باهم رابطه چندشی داشته باشید!
جان از حرف یوبین عصبی شد و دندوناشو بهم فشرد.
جان: خفه شو!!!
یوبین: پس زدم تو خال! میبینم که بالاخره توهم یه چیزی برای از دست دادن داری...
جان: باهاش کاری نداشته باش!
یوبین: منتظر باش تا به بدترین شکل ازت انتقام بگیرم...دوست پسر پیچاره ات هم بخاطر تو قربانی میشه...هه
جان از عصبانیت یقه یوبین رو گرفت و داد زد: پای اونو وسط نکش عوضی!
یوبین پوزخندی زد. دستای جان رو از یقش پس زد و از فروشگاه خارج شد.
حرفای یوبین مدام تو ذهن جان تکرار میشد. با خودش گفت: نکنه ییبو بخاطر من آسیب ببینه! من که میدونستم زندگی فاکیم چطوریه! از اول نباید بهش نزدیک میشدم. نه... من نمیزارم ییبو بخاطر من آسیبی ببینه! نمیزارم براش اتفاقی بیوفته...
همینطور که با خودش فکر می کرد، سوار ماشین شد.
ییبو: چرا انقدر دیر کردی؟
جان: ببخشید! فروشگاه شلوغ بود...طول کشید تا حساب کنم
جان تو صورت ییبو نگاه نمی کرد و ییبو متوجه رفتار عجیب جان شد. اما بدون هیچ حرفی به خونه برگشتند.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...