پارت60

268 36 0
                                    

بهار، زیبایی و سرسبزی و طراوتش رو همه جا پخش کرده بود. ییبو زیر درخت، رو پای جان خوابیده بود و جان با دوربینش ازش فیلم میگرفت.
ییبو دستشو جلوی دوربین گذاشت و گفت: بس کن میخوام بخوابم
جان: کی این موقع صبح میخوابه! پاشو دیگه! تو که انقدر خوابالو نبودی!
ییبو: اه...معروف بودن سخته! این مصاحبه های لعنتی کل انرژیمو میگیرن...
جان: بهش فکر نکن! خیلی وقته که درگیر کار بودیم و درست و حسابی باهم وقت نگذروندیم! بیا بریم سرقرار!
ییبو بلند شد و لبخندی زد: خیلی چیزا هست که دلم می خواد با تو امتحانشون کنم
جان: مثلا چی؟
ییبو: اسکیت برد، اسکی و...
جان: اسکیت برد؟؟؟ نه من بلد نیستم!
ییبو: خودم بهت یاد میدم!
جان: دوچرخه رو ترجیح میدم!
ییبو: اونو هم امتحان میکنیم
جان لبخند دندون نمایی زد و ییبو چند ثانیه ای محو لبخندش شد.
جان: ییبو؟ من هیچ وقت درست و حسابی بهت نگفتم که دوستت دارم... امروز میخوام بگم... دوستت دارم وانگ ییبو! خیلی دوستت دارم! عاشقتم!
ییبو: منم! هر کسی برای زندگی کردن به یه دلیلی نیاز داره! ممنون که دلیل ادامه زندگیم شدی!

انتهای تاریکیTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang