بهار، زیبایی و سرسبزی و طراوتش رو همه جا پخش کرده بود. ییبو زیر درخت، رو پای جان خوابیده بود و جان با دوربینش ازش فیلم میگرفت.
ییبو دستشو جلوی دوربین گذاشت و گفت: بس کن میخوام بخوابم
جان: کی این موقع صبح میخوابه! پاشو دیگه! تو که انقدر خوابالو نبودی!
ییبو: اه...معروف بودن سخته! این مصاحبه های لعنتی کل انرژیمو میگیرن...
جان: بهش فکر نکن! خیلی وقته که درگیر کار بودیم و درست و حسابی باهم وقت نگذروندیم! بیا بریم سرقرار!
ییبو بلند شد و لبخندی زد: خیلی چیزا هست که دلم می خواد با تو امتحانشون کنم
جان: مثلا چی؟
ییبو: اسکیت برد، اسکی و...
جان: اسکیت برد؟؟؟ نه من بلد نیستم!
ییبو: خودم بهت یاد میدم!
جان: دوچرخه رو ترجیح میدم!
ییبو: اونو هم امتحان میکنیم
جان لبخند دندون نمایی زد و ییبو چند ثانیه ای محو لبخندش شد.
جان: ییبو؟ من هیچ وقت درست و حسابی بهت نگفتم که دوستت دارم... امروز میخوام بگم... دوستت دارم وانگ ییبو! خیلی دوستت دارم! عاشقتم!
ییبو: منم! هر کسی برای زندگی کردن به یه دلیلی نیاز داره! ممنون که دلیل ادامه زندگیم شدی!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...