ییبو هر روز بدون استثنا ساعت 7بیدار میشد. انگار بدنش با این تایم تنظیم شده بود اما اینبار دلش میخواست بیشتر بخوابه. نمیتونست از خواب دل بکنه! یا بهتره بگم نمیتونست از جان که تو بغلش خوابیده بود دل بکنه! جان خیلی آروم خوابیده بود و از سرما تو بغل ییبو مچاله شده بود. ییبو که دید جان سردشه، دستشو کمی دراز کرد و کنترل هیتر (یه نوع بخاری برقی) رو از میز کنار تخت برداشت و
هیترو رو دمای بالایی تنظیم کرد.
دستش که نقش بالشت جان رو داشت، کاملا بی حس شده بود. صورت جان رو به روی صورت ییبو کمی پایینتر قرار داشت. چشماش بسته بود. مژه های کشیده اش به خوبی دیده میشد و لبخند کمرنگی بر لب داشت. آرامش خاصی تو چهره اش بود که باعث میشد سراسر وجود ییبو از حس آرامش پر بشه. با خودش فکر می کرد که حالا یه دلیل برای زندگی کردن داره. زندگی پوچش بالاخره معنا گرفته بود! بوسه ای به پیشونی جان زد و آروم دستشو از زیر سرش بیرون کشید و بالش رو جایگزینش کرد. از تخت پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت. با اینکه این همه سال رو تنها زندگی کرده بود ولی اصلا آشپز خوبی نبود! یه خدمتکار داشت که یه روز در میان براش غذا آماده می کرد و میاورد. در یخچال رو باز کرد ، به غذاهایی که از چند روز پیش تو یخچال مونده بود نگاهی کرد! با خودش فکر کرد: حالا که جان اینجاست بهتره غذای تازه بهش بدم... پس تصمیم گرفت خودش صبحانه رو آماده کنه!
سیب رو توی دستگاه آبمیوه گیری گذاشت. نون ها رو توی تستر قرار داد و تخم مرغ ها رو از تو یخچال در آورد. بسته نودل ها رو باز کرد و نودل هارو توی آب گذاشت و روی گاز قرارداد.
گوشیش زنگ خورد، جواب داد و مشغول صحبت کردن شد. از غذاهایی که رو گاز بودن غافل شد تا اینکه بوی سوختنی به مشامش رسید. دستپاچه به سمت گاز هجوم برد و زیر غذاها رو خاموش کرد. سر قابلمه رو برداشت. دود توی هوا پیچید و باعث شد سرفه کنه و دستشو توی هوا تکون بده. آب نودل ها تموم شده بود، نودل ها به ته ظرف چسبیده و به رنگ قهوه ای در اومده بودند.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...