یک سال و 11ماه، توی اون چهار دیواری به هر بدبختی که بود گذشت. فقط 30روز دیگه تا آزادیشون مونده بود!
تو این مدت، مدام با آدم های عوضی تو زندان دعواشون میشد. حتی گاهی در حد مرگ کتک میخوردند. اما امید به آینده و عشقی که بهم داشتن، باعث شد کم نیارن و سختی ها رو تحمل کنند... اما تو آخرین دعوا، ییبو نتونست خودشو کنترل کنه و تمام خشمی که این چند ماه جمع شده بود رو یه جا خالی کرد! با یه مشت سه تا از دندان های هوانگ ژو رو شکوند و بخاطر همین برای پنج روز به سلول انفرادی بردنش.
با اینکه ییبو، تهدیدشون کرده بود که: اگر به جان نزدیک شید خودم میکشمتون... اما هوانگ ژو برای اینکه از ییبو انتقام بگیره به کل زندانی ها دستور داد که جان رو کتک بزنند.
جان با لباسای خونی کف سلول افتاد بود و نای بلند شدن نداشت. هوانگ ژو به سمتش رفت و یقه اشو گرفت و از زمین بلندش کرد و مشتی توی صورتش کوبید.
هوانگ ژو: میخوام قیافه دوست پسرتو وقتی تو رو تو این حال میبینه، ببینم!
جان با حالت تمسخر خندید.
جان: واقعا که این دندون های شکستت خیلی به صورت زشتت میاد!
هوانگ ژو با این حرف جان، سیلی دیگه ای به صورتش زد. جان خون هایی که تو دهنش جمع شده بود رو تف کرد. به سختی از جاش بلند شد و با یه مشت بادمجونی زیر چشمای هوانگ ژو کاشت.
هوانگ ژو عصبانی شد و چاقوشو در آورد: بهت نشون میدم با کی طرفی!
بقیه زندانی ها ترسیده بودند و جرعت نمی کردند دخالت کنند!
هوانگ ژو چاقو رو تو پهلوی جان فرو کرد.
همون موقع پلیسا اومدند. جان رو به اتاق درمان و هوانگ ژو رو به سلول انفرادی منتقل کردند.
پزشک زندان، زخم جان رو بخیه زد: خوشبختانه خیلی عمیق نیست! چند روز میتونی اینجا استراحت کنی و بعد به سلولت برگردی
جان: ممنونم
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...