ژوچنگ جان رو بغل کرد و زد زیر گریه.
جان: هی.. چرا داری گریه میکنی؟! این یه تغییر بزرگ و مثبت برای من محسوب میشه. بالاخره میتونم به آرامش برسم... باید خوشحال باشی!
ژوچنگ اشکاشو پاک کرد و صاف ایستاد.
ژوچنگ: بچه ها! بیاین از رئیس خدافظی کنیم...
هر هشتاشون باهم به سمت جان تعظیم کردن: خدافظ رئیس!
جان خندید: هر چقدرم بگم به من نگید رئیس بازم گوش نمیدید... و بعد هم به ییبو نگاه کرد: بریم
باهم وارد پاسگاه شدند. هر دوشون مضطرب به نظر میرسیدند. جان دست ییبو رو گرفت.
جان: فقط کافیه حقیقت رو بگیم نه؟
ییبو: اوهوم. نگران نباش
جان: تا وقتی تو کنارم باشی هیچی مهم نیست...
پشت اولین میزی که اونجا بود نشستند.
جان: سلام. شیائوجان هستم
پلیسی که پشت میزش مشغول کار بود، سرشو بالا آورد. لحظه ای مکث کرد و با خودش فکر کرد: شیائوجان...یعنی این اسمو کجا شنیدم؟!
ناگهان جرقه ای تو ذهنش خورد: فهمیدممم! همون رئیس معروف مافیا که کارگاه لی در به در دنبالش بووود!
پلیس: چی شده که موش با پای خودش اومده تو تله؟!
ییبو: ما اینجاییم که به همه چی اعتراف کنیم...
پلیس به ییبو نگاه کرد و انگشت اشاره اشو به سمتش گرفت: تو...
ییبو: وانگ ییبو هستم
پلیس از تعجب دهنش باز موند!
پلیس: واو! چی باعث شده کسایی که ما در به در دنبالشون بودیم با پای خودشون بیان اینجا؟!
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...