پارت31

129 34 2
                                    

دو روز گذشت. تو این دو روز خودشون رو برای تصمیمی که گرفته بودند، آماده کردند. وقتی این تصمیم رو به ژوچنگ گفتن با مخالفتش رو به رو شدند. اما هایکوان برعکس ژوچنگ، درکشون کرد و گفت که تصمیم درستی گرفتند.
جان و ییبو باهم به پاسگاه پلیس رفتند. از ماشین پیاده شدند.
موجی از استرس و نگرانی تو چهره جان دیده میشد. ییبو دستاشو گرفت.
ییبو: نگران نباش!
جان: نگرانِ افرادم هستم...
همون موقع ژو چنگ و منگ زی همراه شش نفره دیگه اومدند. یک صدا گفتن: رئیس! این کارو نکنید!
جان: نگران نباشید! هیچ مدرکی از شما ندارن... من نمیزارم اتفاقی براتون بیوفته!
منگ زی: ولی بازم پای شما گیره
جان: نگران من نباشید. مهم نیست چی میشه. مجازاتم هرچی باشه قبولش میکنم! فقط بهم قول بدید از این به بعد دیگه کار غیرقانونی انجام ندید...
منگ زی: ولی اینطوری ممکنه سال ها تو زندان گیر بیوفتید...چرا اخه این تصمیم رو گرفتید؟!
جان: تا از یه زندان بزرگتر خلاص بشیم
منگ زی: منظورت چیه؟
جان: بزرگترین زندان توی ذهن آدم هاست!
ژوچنگ: رئیس... ما با کلی سختی به اینجا رسیدیم! حالا که به خواستمون رسیدیم...پول، شهرت، مقام، احترام.. چرا می خواین همه چیزو نابود کنید!
جان: رسیدن به اینایی که میگی برای من خیلی گرون تموم شد! خیلی چیزا رو فدا کردم. راه اشتباهی اومدم و چیزی جز عذاب وجدان و پشیمونی نصیبم نشد. تمام این سال ها من هیچ وقت واقعا احساس رضایت و شادی نداشتم. درسته همه چی داشتم ولی آرامش نداشتم... بعدم از کدوم شهرت و مقام حرف میزنی؟! شهرت بین خلافکارها؟! یا مقام ریاست مافیا؟! اینا چیزی نیست که بتونم بهش افتخار کنم... همیشه از خودم میپرسیدم که زیردست هام واقعا برای من احترام قائلن یا فقط بخاطر اینکه ازم میترسن بهم احترام میزارن...
کمی مکث کرد و ادامه داد: اینطوری زندگی کردن چه ارزشی داره؟!
ژوچنگ سرشو پایین انداخت و گفت: حالا که تصمیم خودتون رو گرفتید پس دیگه مخالفتی نمیکنم!
جان: ژوچنگ. لطفا دیگه به من نگو رئیس! تو بهترین دوست منی. بابت همه چی ازت ممنونم... همیشه به من دلگرمی دادی...دیگه وقت خدافظیه!

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now