ده روز بیشتر تا آزاد شدنشون باقی نمونده بود. جان و ییبو مشغول تمیز کردن کاشی های راهرو بودند. یکی از زندانی ها (به اسم جی لی) که قد نسبتا کوتاه و قیافه مظلومی داشت و تازه به سلولشون منتقل شده بود، اومد بالا سرشون ایستاد و بهشون زل زد.
جان: چرا اینطوری بهمون زل زدی؟! نکنه توهم از دیدن همجنسگراهایی مثل ما حالت بهم میخوره؟!
جی لی: نه... من در واقع حس میکنم اولین باره دارم یه عشق واقعی میبینم!!!
جان: ممنون که مثل بقیه فکر نمیکنی!
جی لی خم شد و کمک جان و ییبو به شست و شو پرداخت.
جان: خودمون انجامش میدیم. به کمکت نیازی نیست! الکی خودتو خسته نکن!
جی لی: من سه روز دیگه اعدام میشم!
جان و ییبو خشکشون زد و متعجب بهش نگاه کردند.
جی لی: اینجوری بهم نگاه نکنید. من با مرگم مشکلی ندارم. فقط اینکه...
جان: فقط چی؟!
جی لی: راستش از شما یه درخواستی دارم... پسرم 5 سالشه! اون بیرون تنهاست... من اونو به مدرسه شبانه روزی شانگهای فرستادم... شنیدم شما چند روز دیگه از اینجا آزاد میشید. میشه مراقب پسرم باشید؟! اون کسیو نداره!
جان: نگران نباش! بهت قول میدم مثل پسر خودمون ازش مراقبت میکنیم. مگه نه ییبو؟
ییبو: هوم
***
KAMU SEDANG MEMBACA
انتهای تاریکی
Fiksi Penggemarپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...