پارت38

132 33 2
                                    

ده روز بیشتر تا آزاد شدنشون باقی نمونده بود. جان و ییبو مشغول تمیز کردن کاشی های راهرو بودند. یکی از زندانی ها (به اسم جی لی) که قد نسبتا کوتاه و قیافه مظلومی داشت و تازه به سلولشون منتقل شده بود، اومد بالا سرشون ایستاد و بهشون زل زد.
جان: چرا اینطوری بهمون زل زدی؟! نکنه توهم از دیدن همجنسگراهایی مثل ما حالت بهم میخوره؟!
جی لی: نه... من در واقع حس میکنم اولین باره دارم یه عشق واقعی میبینم!!!
جان: ممنون که مثل بقیه فکر نمیکنی!
جی لی خم شد و کمک جان و ییبو به شست و شو پرداخت.
جان: خودمون انجامش میدیم. به کمکت نیازی نیست! الکی خودتو خسته نکن!
جی لی: من سه روز دیگه اعدام میشم!
جان و ییبو خشکشون زد و متعجب بهش نگاه کردند.
جی لی: اینجوری بهم نگاه نکنید. من با مرگم مشکلی ندارم. فقط اینکه...
جان: فقط چی؟!
جی لی: راستش از شما یه درخواستی دارم... پسرم 5 سالشه! اون بیرون تنهاست... من اونو به مدرسه شبانه روزی شانگهای فرستادم... شنیدم شما چند روز دیگه از اینجا آزاد میشید. میشه مراقب پسرم باشید؟! اون کسیو نداره!
جان: نگران نباش! بهت قول میدم مثل پسر خودمون ازش مراقبت میکنیم. مگه نه ییبو؟
ییبو: هوم
***

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now