هوا روشن بود و نسیم خنکی می وزید. موج های دریا پشت سر هم غلت می خوردند و تو بی نهایت گم میشدن!
جان ذوق زده از ماشین پیاده شد.
جان: واو! اینجا محشره!
ییبو لبخند کمرنگی زد. در صندوق عقب ماشینش رو باز کرد و ساک ها رو در آورد.
اونا کل روز رو باهم تو ساحل گذروندند...
آب بازی کردند.
دنبال هم دویدند.
اسمشون رو روی شن ها حک کردند.
موقع غروب، به انعکاس زیبای آسمون نارنجی تو دریا زل زدند. در پایان روز، وقتی هوا کاملا تاریک شده بود، کنار دریا آتیش روشن کردند. جان سرشو به شونه ییبو تکیه داده بود و امواج دریا رو تماشا می کردند.
جان: به نظرت عشقمون تا کی دووم میاره؟!
ییبو:تا ابد؟!
جان: بیا بریم تو دریا میخوام باهات آب بازی کنم!
ییبو: از خیس شدن خوشم نمیاد! ترجیح میدم بخوابم!
جان بزور دست ییبو رو کشید و به سمت دریا برد.
هر دوشون وارد آب شدند و تا بالای زانوهاشون توی آب بود.
انگار کرم درون جان فعال شده بود! دستشو کرد تو آب و روی ییبو آب پاشید.
ییبو: جان. تمومش کن!
جان شروع کرد به خندیدن و بیشتر روی ییبو آب ریخت.
ییبو به خنده های دندون نمای جان زل زد. دندون های سفیدش با لب های سرخش از قشنگترین خنده های دنیا بود!(گایز ادامه این قسمت هم اسمات داره، که تو pdf بدون سانسورش میتونید بخونید)
***
یک هفته از قرارشون لب دریا می گذشت. ییبو توی ویلاش کتابخونه مخصوص خودش رو داشت. یه اتاق که پر شده بود از قفسه های کتاب و یه میزمطالعه. جان و ییبو دو طرف میز نشسته و مشغول کتاب خوندن بودند. جان کتاب هایی در مورد طراحی می خوند و ییبو از خوندنِ کتاب های معمایی و فیزیک لذت می برد. گوشی جان روی میز درست کنار دستش قرار داشت. گوشیشو برداشت. ویچتش رو چک کرد، از یه شماره ناشناس پیام اومده بود: ساعت 5 بیا همو ببینیم. تو بار اتاق 13 منتظرتم. لوکیشنش رو برات میفرستم. تنها بیا! باید خصوصی حرف بزنیم!
ساعت گوشیشو نگاه کرد. ساعت 4:40 بود. از سرجاش بلند شد.
جان: من میرم بیرون
ییبو: کجا؟
جان: با یکی از دوستام قرار دارم زود برمیگردم
ییبو: هوم...باشه
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...