پارت54

125 30 2
                                    

آفتاب همه جا رو روشن کرده بود. باهم وارد قبرستون شدند. یکی یکی قبرها رو رد کردند تا به قبر پدر و مادر ییبو رسیدند.
ییبو رو به روی قبرها ایستاد و اشک هاش جاری شد: مامان! بابا! ببخشید که هیچ وقت بهتون سر نزدم...
جان دستشو رو شونه ییبو گذاشت. ییبو بهش نگاه کرد و ادامه داد: راستی... می خوام یکیو بهتون معرفی کنم! بابا.. مامان.. جان دوست پسرمه!
جان: سلام. من جانم. دوست پسر ییبو! نگران ییبو نباشید و در آرامش بخوابید. من اینجا مراقبش هستم...
و بعد هم ییبو رو مدتی تنها گذاشت تا تمام حرفاشو بزنه و از پدر و مادرش خدافظی کنه.
ییبو به اندازه تمام سال هایی که سکوت کرده بود، حرف زد و خودشو خالی کرد. در نهایت باهم از قبرستان خارج شدند.
جان: الان حالت چطوره؟
ییبو: خوبم...از اونجایی که نمیتونم حقیقت رو تغییر بدم پس بهتره بپدیرمش نه؟!
جان: آره... تو زندگی چیزایی هستن که نمیشه تغییرشون داد! فقط باید بپذیریشون، باهاشون کنار بیای و کم کم بهشون عادت کنی!
گوشی ییبو زنگ خورد. جواب داد: الو
یوبین: سلام. من یوبینم
ییبو: چطور جرعت کردی به من زنگ بزنی عوضی! اگه پیدات کنم با دستای خودم میکشمت!
جان صدای یوبین رو از پشت گوشی شنید.
جان: ییبو! آروم باش!
ییبو: چطور میتونم آروم باشم...من بخاطر این عوضی تو رو اذیت کردم و بهت آسیب زدم...
یوبین: خواهش می کنم به حرفام گوش کنید. زنگ زدم که معذرت خواهی کنم
ییبو: معذرت خواهیت چیزیو حل نمیکنه!
یوبین: ازتون معذرت می خوام. من واقعا پشیمونم... این همه سال با کینه زندگی کردم، تهش فقط زندگی خودم الکی حروم شد! به زودی خودمو به پلیس تحویل میدم... امیدوارم که شما دوتا هم منو ببخشین!
***

انتهای تاریکیTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang