بلند شد و از در بیرون رفت. جان هم به سختی از جاش بلند شد و دنبالش رفت.
جان: ییبو! ییبو! وایسا...خواهش میکنم یه دقیقه وایسا
ییبو پلیسا رو کتک زد و اسلحه یکیشونو برداشت و به سمت سلول های انفرادی رفت. جان هم دنبالش رفت و مدام صداش می کرد.
سلول هوانگ ژو رو پیدا کرد و اسلحه رو به سمتش گرفت. جان سریع خودشو به ییبو رسوند و دست ییبو رو گرفت.
جان: ییبو بزارش کنار... التماست میکنم...
ییبو دچار پنیک شده بود و تو حالی نبود که به حرف جان گوش کنه! خواست ماشه رو بکشه که جان خودشو جلوی اسلحه انداخت. ییبو ترسید که بهش آسیب بزنه...تفنگو ول کرد. روی زمین افتاد. نفس نفس می زد. احساس خفگی داشت و دستاش می لرزیدند.
جان مضطرب به سمت ییبو رفت... قرصاشو از جیبش در آورد و بهش داد. (چون ییبو تو زندان زیاد دچار پنیک میشده، جان همیشه قرصاشو تو جیبش آماده داره)
ییبو از فشار عصبی که بهش وارد شده بود همونجا روی شونه جان از حال رفت.
وقتی به هوش اومد روی تخت اتاق درمان دراز کشیده بود و جان هم کنارش نشسته بود.
مدتی بعد حال دوتاشون بهتر شد، به سلولشون برگشتند.
ییبو به دلیل اینکه پلیسا رو کتک زده بود و هرج و مرج راه انداخته بود، مجبور شد تا دو هفته نظافت کل زندان رو انجام بده. البته جان هم کمکش می کرد... هر چند ییبو میگفت: کنار وایسا. اینطوری زخمت خون ریزی میکنه!
ولی جان بازم نمیزاشت ییبو تنهایی انجامش بده
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...