دو روز گذشت. ییبو گوشی که از یوبین گرفته بود رو برداشت. براش پیام اومده بود: هر وقت جان پیشت نبود بهم زنگ بزن! باید یه موضوع خیلی مهم رو بهت بگم!
گوشی رو خاموش کرد. به جان که رو صندلی کنار تختش نشسته بود و داشت با قلم نوری تو گوشیش طراحی می کرد، چشم دوخت.
کمی بعد جان حیرت زده از جاش بلند شد و گفت: اوه لعنتی! آیوان فراموش کرده دفتر تکالیفش رو با خودش ببره! باید سریع براش ببرم مدرسه اش...
ییبو: آیوان کیه؟!
جان: پسرمون!
ییبو: آها. برو. نگران من نباش
جان: زود برمیگردم بعدش باهم میریم خونه... امروز مرخص میشی
ییبو: هوم. باشه
به محض اینکه جان رفت و ییبو تنها شد به یوبین زنگ زد: الو
یوبین: الو سلام
ییبو: چی میخواستی بهم بگی؟
یوبین: جان که کنارت نیست؟!
ییبو: نه تنهام
یوبین: خوب گوش کن ببین چی میگم... جان داره بهت دروغ میگه! اون دوستت نداره! تو مثل احمقا واقعا عاشقش بودی ولی اون ازحست سواستفاده کرد و بهت
نزدیک شد تا ازت انتقام بگیره! تمام این مدت داشته بازیت می داده!
ییبو: چی!؟
یوبین: ییبو من نمیخواستم اینو بهت بگم چون تو واقعا دوستش داشتی...ولی یکم تحقیق کردم فهمیدم اون حتی باعث مرگ پدر و مادرت شده! اگه حرف منو باور نمیکنی خودت برو چک کن ببین چند سال زندان بوده!
ییبو نمی دونست چی بگه. گیج شده بود.
یوبین: می شنوی چی میگم ییبو؟ اون دوستت نداره! فقط داره از سادگیت سواستفاده میکنه...
ییبو: بهش نشون میدم کی ساده اس!
ییبو تماس رو قطع کرد. یوبین از اینکه نقشه اش گرفته بود، خوشحال بود. پوزخندی زد و با خودش گفت: شیائوجان! حالا وقت انتقامه! چندین سال منتظر این لحظه بودم که زندگیت رو نابود کنم و زجر کشدینت رو ببینم! ولی توی عوضی همیشه کنار اون دوست پسر عوضیت خوشحال بودی...
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...