پارت44

107 31 2
                                    

دو روز گذشت. ییبو گوشی که از یوبین گرفته بود رو برداشت. براش پیام اومده بود: هر وقت جان پیشت نبود بهم زنگ بزن! باید یه موضوع خیلی مهم رو بهت بگم!
گوشی رو خاموش کرد. به جان که رو صندلی کنار تختش نشسته بود و داشت با قلم نوری تو گوشیش طراحی می کرد، چشم دوخت.
کمی بعد جان حیرت زده از جاش بلند شد و گفت: اوه لعنتی! آیوان فراموش کرده دفتر تکالیفش رو با خودش ببره! باید سریع براش ببرم مدرسه اش...
ییبو: آیوان کیه؟!
جان: پسرمون!
ییبو: آها. برو. نگران من نباش
جان: زود برمیگردم بعدش باهم میریم خونه... امروز مرخص میشی
ییبو: هوم. باشه
به محض اینکه جان رفت و ییبو تنها شد به یوبین زنگ زد: الو
یوبین: الو سلام
ییبو: چی میخواستی بهم بگی؟
یوبین: جان که کنارت نیست؟!
ییبو: نه تنهام
یوبین: خوب گوش کن ببین چی میگم... جان داره بهت دروغ میگه! اون دوستت نداره! تو مثل احمقا واقعا عاشقش بودی ولی اون ازحست سواستفاده کرد و بهت
نزدیک شد تا ازت انتقام بگیره! تمام این مدت داشته بازیت می داده!
ییبو: چی!؟
یوبین: ییبو من نمیخواستم اینو بهت بگم چون تو واقعا دوستش داشتی...ولی یکم تحقیق کردم فهمیدم اون حتی باعث مرگ پدر و مادرت شده! اگه حرف منو باور نمیکنی خودت برو چک کن ببین چند سال زندان بوده!
ییبو نمی دونست چی بگه. گیج شده بود.
یوبین: می شنوی چی میگم ییبو؟ اون دوستت نداره! فقط داره از سادگیت سواستفاده میکنه...
ییبو: بهش نشون میدم کی ساده اس!
ییبو تماس رو قطع کرد. یوبین از اینکه نقشه اش گرفته بود، خوشحال بود. پوزخندی زد و با خودش گفت: شیائوجان! حالا وقت انتقامه! چندین سال منتظر این لحظه بودم که زندگیت رو نابود کنم و زجر کشدینت رو ببینم! ولی توی عوضی همیشه کنار اون دوست پسر عوضیت خوشحال بودی...

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now