یک سال گذشت. تو این یک سال زندگیشون خیلی تغییر کرد!
ییبو ویلاش و جان آپارتمانش رو فروخت و درعوضش یه خونه ویلایی جدید خریدند. همچنین آیوان، پسرِ جی لی رو هم به سرپرستی گرفتند. ییبو با سرمایه ای که از قبل داشت شرکت خودشو راه اندازی کرد. در عرض یک سال تجارتش به اوج خودش رسید و به یکی از معروف ترین برندهای تولیدی چین تبدیل شد.
جان هم به عنوان طراح گرافیست و عکاس شروع به کار کرد. طراحی هاش به قدری معروف شدند که شرکت های بزرگ، دیزاین و طراحی لوگوشون رو به اون می سپردند. آثار هنری جان، تو نمایشگاه ها و مذاکره ها به بالاترین قیمت فروخته می شدند.
بالاخره داشتند طعم زندگی به عنوان یه آدم معمولی رو تجربه می کردند.
تولد آیوان بود. همه جا با بادکنک تزیین شده بود.
ییبو چشمای آیوان رو بست.
ییبو: آماده ای؟
آیوان با ذوق پاسخ داد: آره
جان کیک رو آورد.
ییبو: یک...دو...سه...حالا میتونی چشماتو باز کنی!
با همدیگه خوندند: تولد تولد تولدت مباررررک
آیوان ذوق زده به سمت کیک رفت. شمع هارو فوت کرد.
جان و ییبو براش دست زدند.
ییبو: تولدتتتت مبارررک پسرم
آیوان شیطنتش گل کرد. دستشو توی کیک زد و به صورت جان خامه مالید.
جان: هی چرا فقط به صورت من خامه میزنی؟!
جان انگشتشو تو کیک فرو برد و به صورت ییبو هم خامه زد.
ییبو: هیییی چیکار می کنییی
جان زبونک انداخت و فرار کرد.
ییبو انگشتشو تو خامه زد و دنبال جان دوید.
آیوان هم بهشون می خندید!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...