هایکوان: منم هایکوان! خیلی وقته ندیدمت... اینجا چیکار میکنی؟!
ییبو: هایکوان دیگه کیه؟
هایکوان: به همین زودی منو یادت رفت؟!
ییبو: راستش من هیچی از گذشته یادم نمیاد
هایکوان: شوخی نکن!
ییبو: جدی گفتم!
هایکوان: واقعا؟! ولی چرا؟!
ییبو: تصادف کردم و بعد از اون هیچی یادم نمیاد!
هایکوان: جدی؟! جان کجاست؟
ییبو: اسمش رو جلو من نیار...
هایکوان: چرا؟! مگه چی شده؟
ییبو: اون عوضی باعث مرگ مادر و پدرمه!
هایکوان: ییبو چی داری میگی؟! پدر و مادرت که تو تصادف مردن!
ییبو: چی؟! نکنه توهم همدست جانی و داری بهم دروغ میگی...؟!
هایکوان: ییبو تو واقعا هیچی یادت نمیاد؟!
ییبو: من...من...
جرقه ای از صحنه تصادف پدر و مادرش تو مغزش خورد. احساس کرد مغز سرش داره تیر میکشه! دستشو روی سرش گذاشت. اون لحظه ای که برای اولین بار جلوی جان پنیک کرده بود رو یادش اومد. پاهاش سست شد و دو زانو روی زمین افتاد.
هایکوان: ییبو... ییبو... حالت خوبه؟!
کم کم روزایی که تو زندان بودند رو یادش اومد...
به نفس نفس افتاد و دستاش شروع به لرزیدن کرد. زیر لب زمزمه کرد: من...چی..کار کردم...
هایکوان: ییبووو خوبیییی؟!
خاطرات ییبو یهو از همه طرف به سمتش هجوم آوردند... حالش بدتر شد و بیهوش روی زمین افتاد.
هایکوان سریع بلندش کرد و به بیمارستان بردش.
بعد از یک ساعت به هوش اومد. از جاش پاشد و سِرُمی که به دستش وصل بود رو کَند.
هایکوان: ییبو داری چیکار میکنی؟!
ییبو: الان همه چیو یادم میاد... باید برگردم پیش جان!
هایکوان: صبر کن منم باهات بیام
اما ییبو بی توجه به حرف هایکوان به سمت بیرون دوید، سریع تاکسی گرفت و به خونه برگشت.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...