ییبو توی بیمارستان بستری شده بود و جان هم دستشو گرفته بود و کنارش خوابش برده بود.
ییبو چشماشو باز کرد، پلک هاش سنگینی می کرد. به اطرافش نگاه کرد. کمی طول کشید تا موقعیت رو درک کنه و بفهمه کجاست! وقتی جان رو دید که دستشو گرفته و کنارش خوابیده حس آرامشی بهش تزریق شد. نمیدونست واقعیه یا داره رویا می بینه! به هرحال اگر رویا بود آرزو می کرد هیچ وقت ازش بیدار نشه... اما رویا نبود! جان همون موقع بیدار شد و ییبو رو که به هوش اومده بود دید.
جان: خوبی؟!
ییبو سرشو به معنی اره تکون داد و بهش زل زد.
جان: من بهت دروغ گفتم. هر چی گفتم دروغ بود! من خیلی دوستت دارم وانگ ییبو! نباید تنهات میزاشتم... بابت همه چی معذرت می خوام.
چشمای جان حسابی پف کرده بود.
ییبو سعی کرد از جاش بلند شه، خودشو بالا کشید و به تخت تکیه داد. صورت جان رو تو دستاش گرفت و بوسه ای به پیشونیش زد.
ییبو: چشمات خیلی پف کرده... با اینکه دلم نمیخاد یه دقیقه هم ازم دور باشی ولی بهتره یکم استراحت کنی! خسته به نظر میای
جان که می دید تو این موقعیت، ییبو نگرانشه، بیشتر از خودش متنفر میشد.
جان: نگران من نباش!
توی ذهن جان غوغا بود: من می خواستم ازش محافظت کنم! ولی بدتر بهش صدمه زدم. دیگه هیچ وقت ولش نمی کنم ! مهم نیست چی بشه. می مونم و تا آخرش خودم ازش محافظت می کنم...
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...