پارت13

226 56 0
                                    

نزدیک غروب بود و هوا گرگ و میش شده بود. جان برای سر قرار رفتن با ییبو آماده میشد. پیرهن سفید و شلوار لی پوشید. موهاشو ژل زد و عطر تند و سرد همیشگیش رو زد . از اونجایی که همیشه کت شلوار مشکی می پوشید و تیپ رسمی داشت، این دفعه تیپش متفاوت به نظر میرسید.
ییبو روی مبل منتظرش نشسته بود. با اومدنِ جان محو جذابیتش شد.
جان: به چی زل زدی؟ بریم دیگه...دیر شد
ییبو: عا..عا..باشه
از خونه خارج شدند. ییبو در ماشین رو برای جان باز کرد.
جان به اینکه یه نفر دیگه ازش مراقبت کنه عادت نداشت! پس گفت: خودم دست دارم!
ییبو: میدونم! دلم میخواست خودم برات انجامش بدم...
جان: با من مثل دخترا رفتار نکن
ییبو: نمیکنم!
هر دوشون سوار ماشین شدن و بلافاصله ییبو خم شد تا کمربند جان رو براش ببنده.
جان: هی داری چیکار میکنی؟
ییبو: میخوام کمربندتو ببندم
جان: گفتم خودم دست دارم! چرا باهام مثل دخترا رفتار میکنی؟!
ییبو: این حرفا ی جنسیت زده رو تمومش کن. من باهات مثل دخترا رفتار نمی کنم! فقط میخوام حسمو بهت نشون بدم...
صورت ییبو مقابل صورت جان، کمی پایینتر قرار داشت. نگاهشون بهم گره خورده بود. جان نفسشو تو سینه اش حبس کرد و بدون هیچ حرفی به چشمای ییبو زل زد. لبای ییبو داد میزد که تشنه ی بوسه ی جانه ولی با این حال خودشو کنترل کرد، آب دهنشو قورت داد و نگاهشو ازش دزدید. کمربندش رو بست، خودش رو عقب کشید و به صندلیش تکیه داد. ماشین رو روشن کرد و گاز داد. سکوتی بینشون سنگینی می کرد. تا رسیدن به مقصد، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد.
بعد از 20دقیقه رانندگی، جلوی مجتمعی بزرگ و لوکس توقف کرد. پیاده شدند.
جان روی به روی مجتمع ایستاد. یه مجتمع تجاری 16طبقه بود که معماری خاصی داشت.
جان: واو، اینجا خیلی لاکچریه وانگ ییبو
ییبو: بریم داخل

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now