پارت6

337 86 1
                                    

ساعت 1شب بود، ییبو به خواب عمیقی فرو رفته بود و جان توی افکارش غرق شده بود. نگران بود... پشیمون بود... از آینده می ترسید. همینطور درحال اورثینک(بیش از حد فکر کردن) بود که ییبو از توی اتاقش فریاد زد: لطفاااا ماشینو نگه دارررر!نههه..
با صدای ییبو از جاش بلند شد و سریع خودشو به اتاقش رسوند. ییبو داشت کابوس میدید. جان پتو رو از روش کنار زد و صداش کرد: ییبو! بیدار شو ییبو!
ییبو دست جان رو گرفت و فشار داد اما همچنان چشماش بسته بود. جان شونه های ییبو رو گرفت و تکونش داد.
جان: ییبو! ییبو! لطفا بیدار شو...داری خواب می بینی!
ییبو هراسان بیدار شد، بشدت عرق کرده بود و نفس نفس می زد.
جان: ییبو؟ خوبی؟؟؟
مدتی طول کشید تا ییبو بتونه موقعیتشو درک کنه و به خودش بیاد! همین که به خودش اومد دست جان رو ول کرد و گفت: معذرت میخوام... بیدارت کردم
جان: عیب نداره! خواب نبودم
ییبو شروع کرد به سرفه کردن. جان لیوان آبی که کنار تخت بود برداشت و بهش داد. رنگ ییبو همچنان پریده بود.
ییبو: قرصام... میشه لطفا قرصامو از تو کشو بدی
جان کشو رو باز کرد و یه بسته قرص درآورد و به ییبو داد.
ییبو با خوردن قرص کمی آرومتر شد ولی همچنان ترسیده بود.
ذهن جان پر شده بود از سوالای مختلف... که چرا ییبو قرص میخوره؟ چرا انقدر ترسیده؟ چه کابوسی دیده که تا این حد وحشت کرده؟ ییبو که انگار ذهن جان رو خونده بود گفت: اینطوری نگام نکن! این اولین بار نیست که کابوس میبینم.. از بچگی دچار پنیک (حمله عصبی/ یه نوع اختلال روانی) میشم.
سوالای جان دوبرابر شد...از بچگی؟! چرا دچار پنیک میشه؟! تصمیم گرفت ذهن کنجکاوشو آروم کنه پس از ییبو پرسید: چرا داشتی کابوس می دیدی؟

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now