پارت16

180 44 2
                                    

جان: بیشتر افراد ما، آدمایی بودن که از طرف جامعه طرد شده بودن و راهی به جز کلاهبرداری برای پول در آوردن نداشتن. منم که تو بچگی پسر فقیری بودم که با عقده های زیادی بزرگ شده بود! نتونستم در برابر حرص و طعمی که برای بدست آوردن پول داشتم مقاومت کنم... پس قانونی گذاشتیم که کلاهبرداری ما فقط از آدم های پولداری باشه که از راه های کثیفی پول در آوردن و به قدرت رسیدن! اینجوری در واقع وجدانمون رو راحت می کردیم و به روش خودمون اینجور آدما رو مجازات می کردیم و عهد بستیم که به بدبخت و بیچاره ها و آدمای خوب کاری نداشته باشیم! اما یوبین و چندتا از زیردست هاش زیر قولشون زدن و به هر روش کثیفی از همه کلاهبرداری می کردند. پس رفاقت ما همونجا تموم شد و از گروه انداختمش بیرون. اونم چندتا از آدمایی که بهش نزدیک بودند رو با خودش برد. منم با آدمای خودم جداگونه به کارمون ادامه دادیم. وقتی به خودم اومدم، دیدم به رئیس باند بزرگ خلافکارها تبدیل شدم! و الان پشیمونم. اشتباه بزرگی کردم... بعدها فهمیدم در واقع چیزی که من میخواستم پول و ثروت و جایگاه نبود. من فقط از پولدارها متنفر بودم چون اونا همیشه منو کمتر میدیدن. ییبو، من دیگه هیچی برام مهم نیست. نمیخوام اون آدم قبلی باشم! فقط آرامش میخوام! وجدان راحت میخوام...
ییبو دستشو دور گردن جان انداخت و موهاشو نوازش کرد: میفهمم چی میگی...
چند ثانیه سکوتی بینشون فرا گرفت.
ناراحتی، نگرانی، پشیمونی و ترس، حس های آشکاری بودند که توی صورت شیائوجان دیده میشد. اما اون یه بار دیگه سعی کرد همه چیز رو فراموش کنه!
فقط میخواست مثل یه آدم عادی زندگی کنه نه یه خلافکار...
***

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now