دو روز از کات کردنشون گذشت. نه تنها حال ییبو بهتر نشد که بدتر هم شده بود. همچنان الکل می خورد و کف خونه ولو شده بود. به حرفای جان فکر می کرد.
-از اولشم دوستت نداشتم! فقط دلم برات میسوخت...
با به یاد آوردن حرفای جان، دستاش شروع به لرزیدن کرد. ضربان قلبش به حدی بالا رفته بود که سینه اشو اذیت می کرد. نفسش بالا نمیومد.
کِشون کِشون خودشو به میزش رسوند و کِشوی اول رو باز کرد. قوطی قرصیشو در آورد و سرشو باز کرد ولی خالی بود... قرصاش تموم شده بودند. همونطوری که نفس نفس می زد، چشماش سیاهی رفت و کف اتاقش از حال رفت.
هایکوان که نگرانش بود مدام به گوشیش زنگ میزد و پیام میداد اما پاسخی دریافت نمی کرد... چاره ای جز اینکه دوباره با جان تماس بگیره نداشت.
جان شماره ناشناسی روی گوشیش دید، جواب داد: الو
هایکوان: الو منم هایکوان
جان: دیشب همه حرفامو زدم.. منو ییبو رابطمون تموم شده! چرا باز به من زنگ زدی؟!
هایکوان: خواهش میکنم قطع نکن! از صبح تا حالا هر چی به ییبو زنگ میزنم جواب نمیده...میترسم اتفاق بدی براش افتاده باشه! میدونی که اون اختلال پنیک داره! اگر حالش بد شه و تشنج کنه چی...
جان با حرف هایکوان ترس تمام وجودشو فرا گرفت. نه! من چیکار کردم! نکنه بخاطر من حالش بد شه!
هایکوان: جان! جان! گوش میکنی چی میگم؟
جان نمیدونست باید چیکار کنه. به شدت نگران بود و بین دو راهی گیر کرده بود.
جان: میشه لطفا به جای من بری پیش ییبو
هایکوان: من سه ساعته رو به رو ویلاشم ولی درو باز نمیکنه! اگر نگرانشی خودت پاشو بیا. تو رو ببینه درو باز میکنه...
نگرانی جان دوبرابر شد! گوشیو قطع کرد و دیگه به هیچی فکر نکرد. فقط سوار ماشینش شد و با تندترین سرعتی که میتونست خودشو به ویلای ییبو رسوند!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...