پارت2

524 114 3
                                    

با باز شدن در، از آسانسور خارج شدند. جان به سمت اتاق 231 رفت و رمز در رو زد.
ییبو: اینجا کجاست؟
جان: خونه ی منه
ییبو: تو واقعا مشکلی نداری توی خونه ات حرف بزنیم؟
جان لبخند ی زد. ابروهاشو بالا انداخت و وارد شد. چراغ ها را روشن کرد. پشت سرش ییبو وارد شد.
پنجره بزرگی روی دیوار جلویی آپارتمان بود که ویوش کل شهر رو نشون می داد. جان به فضای تاریک شهر که با نور چراغ ها درآمیخته شده بود، خیره شد.
پنجره رو باز کرد. باد سردی با صورتش برخورد کرد.
جان: 21 سالته نه؟! برای ریاست همچین باندی زیادی جوونی
ییبو از اینکه بخاطر سنش، دست کم بگیرنش و بچه خطابش کنن، متنفر بود! پس ترجیح داد سکوت کنه.
جان ادامه داد: چرا این راهو انتخاب کردی؟
ییبو: انتخاب خودم نبود... فقط راه پدرمو ادامه دادم! ولی شنیدم تو خودت باندت رو تشکیل دادی
جان: این درسته که خودم گروهم رو ساختم... ولی شایعه ها هیچ وقت همه چیز رو درست و کامل نمیگن! در واقع اون اوایل، کاره ما قانونی بود و هیچ وقت فکرشو نمیکردم که به اینجا کشیده بشه
جان به سمت ییبو برگشت و برگه های قرارداد رو از روی میز برداشت جلوی ییبو گرفت.
همون موقع گوشی جان زنگ خورد. گوشیش رو از تو جیبش درآورد و جواب داد : الو
ژوچنگ: لعنتی ! مکانمون لو رفته. پلیس ها تو راهن! نباید به اون عوضیا اعتماد می کردیم! سریعتر از اونجا بیا بیرون.
صدای ژوچنگ از پشت گوشی به قدری بلند بود که ییبو هم ماجرا رو فهمید.
ییبو: وات د فاک! ما چرا باید مکانی که خودمون هم توشیم لو بدیم!
جان: فعلا وقت بحث کردن نیست! باید بریم. با سرعت از اتاق خارج شدند و از پله ها پایین رفتند.
همین که به پارکینگ رسیدند، فهمیدند دیر شده! پلیس ها رسیده بودند.
ییبو: شت!
جان: زود باش از در پشتی بریم.
جان دست ییبو رو کشید و از در پشتی ساختمان خارج شدند. کوچه کاملا تاریک بود.
همونطور که دست هم رو گرفته بودند، شروع به دویدن کردند.

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now