ساعت 7صبح بود. آفتاب از لا به لای ابرها دراومده بود و به درخت های بی شاخ و برگ می تابید. ییبو بندهای کفش ورزشیش رو بست و خواست از در خارج بشه که جان صداش کرد: ییبو! صبر کن منم باهات بیام
جان سریع کفش اسپورتش رو پوشید و خودشو به ییبو رسوند. شروع به دویدن کردند.
دویدن و ورزش صبگاحی یکی از عادت های همیشگی ییبو بود و این بار جان هم اون رو همراهی می کرد. پا به پای هم می دویدند.
ییبو: راجب مسئله دیشب، هر تصمیمی بگیرم... بازم حاضری باهام بمونی؟!
جان: اره. هر تصمیمی بگیری تا تهش باهات میمونم...
ییبو: حتی اگه بخوام بکشمش؟!
جان: بازم پیشت میمونم ولی سعی میکنم جلوتو بگیرم...چون نمیخوام قاتل شی!
ییبو: شوخی کردم! راستش من دیشب فکرامو کردم... بیا همه چیزو به پلیس لو بدیم!
جان: ولی اینطوری که پای خودمونم گیره!
ییبو: هوم...
جان کمی فکر کرد و گفت: باشه! بیا همه چیز رو لو بدیم
ییبو از دویدن ایستاد. با تعجب پرسید: به همین راحتی قبول کردی؟!
جان هم از دیدون دست کشید و ایستاد. دستاشو روی زانوهاش گذاشت. در حالی که نفس نفس می زد گفت: منو تو جرم های زیادی مرتکب شدیم. وقتشه مجازاتمون رو بپذیریم! اینطوری منم میتونم بالاخره وجدانمو راحت کنم...
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...