پارت36

122 35 0
                                    

ییبو توی سلول انفرادی بی قراری می کرد. از جان بی خبر بود و نگرانش بود.
مدام به پلیس ها التماس می کرد که اونو پیش جان برگردونند...اما بی فایده بود.
بالاخره پنج روز گذشت و پلیس ها ییبو رو به سلول اصلیش برگردوندند.
ولی وقتی جان رو اونجا ندید، نگرانی وجودشو فرا گرفت. داد زد: جان کجاستتت؟
یکی از زندانیا گفت: حالش خوب نبود... به اتاق درمان بردنش
ییبو به شدت مضطرب و پریشون شد. انقدر داد و بی داد کرد که پلیس اومد ببینه چه خبره... ییبو از فرصت استفاده کرد و خواست از سلول خارج بشه که پلیس جلوشو گرفت.
ییبو: من باید برم اتاق درمان
پلیس: نمیشه
ییبو حال بحث کردن نداشت! هیچ چیز به اندازه جان براش مهم نبود! پلیس رو هل داد و به سمت اتاق درمان دوید. درو باز کرد. جان رو تخت خوابیده بود. آروم پیشش نشست و صداش کرد: جان!
جان چشماشو باز کرد.
جان: ییبو؟!
ییبو: تو... تو خوبی؟!
جان سعی کرد بشینه اما پهلوش درد گرفت: آخ...
ییبو لباس جان رو بالا زد. جای چاقو که بخیه خورده بود و کبودی های روی بدنش رو دید. جان سریع لباسشو پایین کشید و گفت: من خوبم!
ییبو: کی این کارو باهات کرده؟!
جان: مهم نیست. من خوبم...
ییبو تن صداشو کمی بالاتر برد: گفتم کی اینکارو باهات کردهههه؟؟؟
جان جوابی نداد.
ییبو: هوانگ ژو...کاره اون عوضیه نه؟ با دستای خودم میکشمش...

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now