ییبو توی سلول انفرادی بی قراری می کرد. از جان بی خبر بود و نگرانش بود.
مدام به پلیس ها التماس می کرد که اونو پیش جان برگردونند...اما بی فایده بود.
بالاخره پنج روز گذشت و پلیس ها ییبو رو به سلول اصلیش برگردوندند.
ولی وقتی جان رو اونجا ندید، نگرانی وجودشو فرا گرفت. داد زد: جان کجاستتت؟
یکی از زندانیا گفت: حالش خوب نبود... به اتاق درمان بردنش
ییبو به شدت مضطرب و پریشون شد. انقدر داد و بی داد کرد که پلیس اومد ببینه چه خبره... ییبو از فرصت استفاده کرد و خواست از سلول خارج بشه که پلیس جلوشو گرفت.
ییبو: من باید برم اتاق درمان
پلیس: نمیشه
ییبو حال بحث کردن نداشت! هیچ چیز به اندازه جان براش مهم نبود! پلیس رو هل داد و به سمت اتاق درمان دوید. درو باز کرد. جان رو تخت خوابیده بود. آروم پیشش نشست و صداش کرد: جان!
جان چشماشو باز کرد.
جان: ییبو؟!
ییبو: تو... تو خوبی؟!
جان سعی کرد بشینه اما پهلوش درد گرفت: آخ...
ییبو لباس جان رو بالا زد. جای چاقو که بخیه خورده بود و کبودی های روی بدنش رو دید. جان سریع لباسشو پایین کشید و گفت: من خوبم!
ییبو: کی این کارو باهات کرده؟!
جان: مهم نیست. من خوبم...
ییبو تن صداشو کمی بالاتر برد: گفتم کی اینکارو باهات کردهههه؟؟؟
جان جوابی نداد.
ییبو: هوانگ ژو...کاره اون عوضیه نه؟ با دستای خودم میکشمش...
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...